عده ای از گارد امنیتها رو در دخمه ای گیر انداخته اند و میگویند به خامنه ای فحش بده. تو نگاه گاردیه ترسه، مثل سگی که از بچه های خیابونیه سنگ به دست بترسه. ملتی که روزی از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند حالا از دیوار مسجد بالا میروند، آدمهایی که روزی مجاهدین رو اعدام کردند چون شکل دیگری از تفکر داشتند حالا سنگ به دست گرفته اند و گارد امنیت رو به ضرب کشت میزنند. این خشم همون خشمه، این تعصب همون تعصبه، این درد همون درده. اصلا مهم نیست که خشم به سمت چه کسی نشانه میره، مهم اینه که خشمی باشه، بغضی باشه، عقده ای باشه که نشه باهاش بالغانه کنار اومد و بدتر از اون زمانیه که این خشم مونده سر کسی خراب میشه، سر موجودی بیرون از خودمون. بیشتر از این به اصطلاح بسیجیهای قاتل برای کسانی باید متاسف بود که داعیه تغییر رو دارند اما.... میخواهیم ایرانی بهتر داشته باشیم، آزادتر. اما مهمتر از اون اینه که چطور قراره به اون برسیم، اصلا نحوه رسیدن ما به هدف تعیین میکنه که چقدر به هدف رسیدیم. اگر پایه های رسیدن به هدفمون عقده های فروخورده مان باشه، با عقده های فروخفته فرد دیگه ای ما هم سرنگون میشیم چون حاضر نشدیم نحوه دیگه ای از تفکر رو قبول کنیم. چون حاضر نشدیم قبول کنیم پشت آدمکشی این آدمها یا فقر و گرسنگیه یا ایمان به موجودی اشتباه و خونریز اونهم از سر جهل و ناآگاهی. ما باید یک چیزهایی را بپذیریم تا به هدفی که تعریف کردیم برسیم وگرنه به جای دیگه ای میرسیم و باید یادمان باشد که اینها بردار ما هستند، شاید روزی یک مدرسه میرفته ایم یا توی کوچه با هم بازی میکرده ایم! و مهمتر از همه باید یادمان باشد هیچ وقت هیچ جا هدف وسیله رو توجیه نمیکنه!
۷ دی ۱۳۸۸
۲۳ آذر ۱۳۸۸
مونولوگ های غربت 5
جان مریم چشمهاتو باز کن... این جمله رو خیلی خوب میگه.
غرق شدن توی صدای نوری، حس گم شدن توی خیابون ولیعصر و میدان فردوسی رو زنده میکنه و دلتنگی برای اونها رو مثل فواره میکنه، بلند، آشکار، ....
زمانی که هر موجودی بخواهد پوست بندازه یک دوره ای رو قبلش پشت سر میگذاره. کمی روزهای سخت، کمی رشد، کمی تلاش برای شکستن پوسته قدیمی و بعد نور. توی مرحله سومم....
هر زمان که حس میکنم زمان ایستادن و شمشیر انداختنه، در آستانه شاملو به دادم میرسه و نجاتم میده، مثل روح جدیدی برای ادامه! ای کاش ای کاش ای کاش قضاوتی قضاوتی، قضاوتی در کار در کار در کار میبود...
به بهانه یک ساله شدن وبلاگم تمام پست ها رو میخواهنم. حس میکنم از یکسال پیش تا الان بزرگ نشدم، یعنی چیزی که باید یاد میگرفتم رو یاد نگرفتم. تمام این مدت مثل تحمل و تحمل و تحمل گرمایی بوده که بعد از اون یکهو در یک لحظه تمام شکلی از خامی تبدیل به پختگی میشه. هنوز اون لحظه نرسیده، اما میتونم حدس بزنم به چه شکلی خوهد بود.... مرا دیگر گونه خدایی میباید، شایسته آفریده ای که نواله ناگزیر را گردن نمی کند.... و خدايي ديگرگونه آفريدم....
عصرهای یکشنبه به اندازه عصرهای جمعه دلگیره، به خصوص اگر نتونی تلفن رو برداری و با کسی دو کلام حرف حساب بزنی یا بابایی نباشه که برات چایی بریزه، چای بابایی. مامانی نباشه که عینکش رو بزنه و بگه برو شاملو رو بردار بیار با هم بخونیم یا یاسی نباشه که یه ذره باهاش کل کل کنی و صداش رو دربیاری!
بعضی حرفها هست برای نزدن... یا بهتره بگم برای با هر کس نزدن. اینجا اون حرفهای حساب میمونه تو دلم. هر بار هم سعی کردم، با جوابی روبرو شدم که یعنی خوب اینها یعنی چی؟؟ اینکه خیلی بدیهیه! گاهی هم یک تائید سرسری که.... دلت میخواهد از اینکه با کلی استدلال و دلیل و اثبات به یک موضوع کاملا بدیهی رسیدی کسی ذوق کنه که اووووو، چه جالب! یا من اینطوری ندیده بودمش! یعنی کلا کسی که همه چیز رو از سر عادت نبینه! ... ای آقا باز من غر زدم!!!!
چند وقت پیش بود، جایی خواندم بیضایی و چرمشیر گفته اند برای تئاتر فجر اجرا نخواهند داشت یعنی بیضایی سهراب کشی رو اجرا نمیکنهً!!! همینجا میخواهم اعتراف کنم که خوشحال شدم چون واقعا حسودیم میشد! گرچه میدونستم اگر ایران بودم و میرفتم این نمایش رو میدیدم احتمالا باز به خاطر اینکه نقش اول رو به زنش داده عصبانی میشدم، اما خوب دیگه.... و اینجا بود که بعد از مدتها فهمیدم من آدمی هستم با رگه هایی از حسادت!!!!
عید قربان اومد و رفت اما.....
** خانم سالومه خانم، اگر این پست مرا میخوانیدددددد، این نت ها را شما را به خدا بفرستید!!!!!!!!!!! ما اینجا جان دادیم از بی خوراکی!!!!!!!!
۴ آذر ۱۳۸۸
مونولوگ های غربت 4
- زیر لب زمزمه میکنه... اینطوری نمیشه، اونطوری نمیشه.... میگم ایست!!!!! بسه، بسه، همه چیز رو بس کن و مرد عمل باش! جدی نگاهم میکنه، خیلی جدی که یعنی باشه! میخندم بهش که یعنی منم همینو میخواستم، همین نقطه ای که رسیدی رو!
- تو نگاهش تمام شرر جوونی هست. تو آینه نگاه میکنم، از اون شرر چیزی نمونده. همه اونچه که هست نگاهیه که آروم میخنده، بدون شرر. از این که این نگاه مال من بوده متعجبم. من عاشق اون نگاههای پر شررم!
- راههای زیادی هست که به یاد اهداف فراموش شده ات بیفتی. گاهی گوش دادن به صحبت های یک معلم قدیمی که تمام روزهاش رو وقف معلمی کرده میتونه تمام انگیزه فراموش شده ات رو برگردونه! میتونه..میتونه... میتونه؟!
- وقتی زندگی رو شروع میکنی در خاکی جدید مسائل جدیدی هم برات پیش میاد که عمرا تو ایران بهش فکر هم نمیکردی. مثلا همین به یاد آوردن اسمهای عجیب. از اونجا که تمام کلاس های تماماٌ غربی ما رو شرقیها پر کرده اند و اغلب اسمهای عجیبی دارند، اگه بخواهی باهاشون دوست بشی باید اسمشون رو حداقل یاد بگیری. از اونجا که هر مسئله ای راهی راحت هم داره بنده به راههای ساده این مسئله فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برای من یک راه بسیار بسیار کارا برای یادگیری اسمهای عجیب پرسیدن معنی آنها از صاحب اونهاست. وقتی معنی ها رو میپرسی تازه میفهمی مردم تمام دنیا یک سری چیزهای مشترک رو دوست دارند (تا حدودی خوب به این حافظه جمعی بشر مربوطه!). مثلا ابلیهاشا به معنی الهام، هائو به معنی سپید، نینگ نینگ به معنی صلح صلح (در چین تکرار دوبار یک واژه برای اسم دخترها خیلی مرسومه)، اَمروتا به معنی شراب خدایان، سیدهارت همون سیذارتا (نام بودا)، شروک همون شروق است اما با تلفظ عربی و البته نوشتار انگلیسی، روسیو به معنی شبنم کوهستانها، فو (به زبان ویتنامی) به معنی ثروتمند و... خلاصه هر مسئله ای راه حلی داره!!!
- صدای بابا امروز بغض داشت. بهش گفتم سرما خوردی؟ گفت نه، بعد یکهو انگار یادش افتاد که نباید بذاره من بفهمم گفت یه کم سردمه! بعد هم ماجری دلتنگی امیرعلی برای من رو تعریف کرد... بعد 25 سال میفهمم صداش کی دلتنگه کی نیست.... دلم برای دلم برای صدای اومدنش، صدای کلیدش که از پشت در میومد، صدای پاهاش که از چند دقیقه پیشتر میگفت که بابا نزدیکه، بد تنگه، بد... اینجا شبها منتظر هیچ کس نیستم، هیچ کس.
- قبل ترها وقتی کسی میگفت دما "ایکس" درجه فارنهایته! میگغتم ای وطن فروش! یادت رفت؟؟ همش چند وقته رفتیا!! اما امروز که دیدم بنده هم دما رو به فارنهایت میگم تازه فهمیدم منشاش از وطن فروشی نیست! از تنبلیه تبدیل دو مقیاش به همه!
- در جامعه مهربان!! ایرانی اینجا، هر کس مشکلات خودش رو داره و هر کس خودش میخواهد مشکلش رو حل کنه و اصلا نه میخواهد دیگران دچار مشکلات اون بشن و نه میخواهد دچار مشکلات دیگران بشه، البته این دچار نشدن به صورت مشکل سازی برای دیگران و سنگ انداختن بر سر راهشون بروز میکنه. خوب خوبیها و بدیهاش رو اصلا حوصله ندارم که بگم. اما درس زیاد برام داره، زیاد....
- منتظر عید قربانم....
۱۳ آبان ۱۳۸۸
مونولوگ های غربت 3
به قول آیلر بعضی موقعها بی هوا دلم میخواهد کلید undo زندگی رو بزنم و همه چیز رو برگردونم به حالت اول. از یک کلمه، از یک نگاه، از یک فکر، یک احساس لحظه ای که تمام مسیر را عوض کرده. دلم گرفته و یک گوشه که کسی به فکرش نمیرسه کجاست کز کرده ام و میخواهم خوب خوب به خودم تفهیم کنم چه شرایطی دارم: تنهایی، تنهایی، تنهایی، هیچ کس، هیچ کس!
بعضی حرفها هست که نمیشه گفت، ساده است، خیلی ساده است. چیزهایی که دوست داشتی باشند و نبودند، هیچ وقت نبودند. هیچ وقت...
مینشیند جلوی چشمهام که زل بزند توی چشمهام و من هی نگاهم را بدزدم. که هی بگه همون اشتباه قدیمی؟!! و من هی بگم من بازی دوست ندارم، من اهل فرار کردن نیستم، همینم که میبینی! همین، نه بیشتر نه کمتر. اما همیشه اشتباه میشه.... همه اشتباه میکنند. میگه تو اشتباه میکنی... نگاهش نمیکنم، ضعیفم و خسته...
من اینجا خیلی وقتها دلتنگم، خیلی وقتها خواب میبینم که برگشته ام، برگشته ام خونه. از یک هزار تو سر میخورم تا روی پشت بوم و من نمیدونم چطور پایم رو به زمین برسونم و تو همین تقلاها بیدار میشم.
میدونی آدمی که بخواهد سرش رو به دیوار بکوبه چطوریه؟؟ من الان اون طوریم!!!!
اصلا خیال نکنید که حالم بده یا اوضاع خوب نیست یا.... من فقط کمی سرگردانم!
۴ آبان ۱۳۸۸
مونولوگ های غربت 2
- وقتی داشتم قلمه میزدمش بهش گفتم ریشه بده تا نشونم بدی میشه تو خاکی غیر از خاک خونه هم ریشه دواند... امروز ریشه داد***.
- بالاخره اولین بارون اینجا مثل تهران اومد، هوا سرده و من عجیب دلتنگم.....
- سوزن من هم گیر کرده به این آلبوم جدید محسن نامجو... ای بیدلان را سلسله، ای قبله هر قافله، ای قافله سالار من....آی، آی آی آی... ای نیمه شب ما را سحر....
- امروز رفتم کتابخونه. خوب اینجا تو کتابخونه کیفتو نباید دم در بگذاری، کاملا مثل آدمهای متشخص سرتو میندازی پائین میری تو و در 8 طبقه کتابخونه هی نگاه میکنی و بعد اگه چیزی خواستی میاری پائین و چکش میکنی... احترام میبینی اگه مطابق قانون باشی! اما نکته جالبی این بود که در قفسه ای که در مورد حقوق زنان بود کلی کتاب در مورد وضعیت حقوق زنان در ایران در دوره های مختلف وجود داشت که بسی جای جالبی بود که در قفسه کتابهای اینچنینی در دانشگاه ما نه تنها یک کتاب در مورد حقوق زنان ایرانی وجود نداشت که کتابی نبود که محض رضای خدا اسمی از حقوق زنان برده باشد. انگار اصلا زنها در دانشگاه ما بدون هیچ حقی نسبت به زندگی به دنیا آمده بودند!!!
- الان با 7 شخصیت شخیص جدید به عنوان هم خونه ای زندگی میکنم. یعنی الان 8 نفریم که دو نفر آقا و 5 نفر خانوم و یک نفر بدون هویته! همگی در رده های سنی مختلف. "یاور" و "آقای بامبی" مردهای خونه مون هستند. آشنایی با آقای بامبی از همه خاطره انگیزتره. رفته بودم مغازه یک دلاری که کف پوش بخرم برای کف کابینت ها. وقتی حساب کردم و تموم شد توی یک سطل جلوی پام چند تا بامبو دیدم که همگی زرد و خراب بودند و فقط آقای بامبی سرش رو بالا گرفته بود و با نگاهش از من میخواست بخرمش. دوباره وایسادم تو صف و...الان آقای بامبی هم اتاق منه و من از داشتن یک هم اتاق قوی خیلی خیلی به خودم افتخار میکنم، آقای بامبی یادم میندازه که در شرایطی حتی اگه بقیه خواستند بایستند و رو به مرگ برند میشه ادامه داد، میشه سبز موند... و اما خانومهای خونه غیر از من (سمیرا خانوم)، خانوم طلا، خاله نقلی، خانوم ارکید و نم نم. یک نفر جدید هم داریم که هنوز مرحله نامگذاری رو پشت سر نگذاشته (به محض نامگذاری براش اینجا اعلام میکنم).
- رفتم دکتر، نزدیک به یک ساعت داشت باهام صحبت میکرد. اون هم در مورد چیزی که مطمئنم اگه ایران رفته بودم براش پیش دکتر در کمتر از 5 دقیقه به بهانه داشتن استرس و دادن چند تا قرص نامربوط منو از سر خودش باز میکرد. دکتره نشسته بود و تک تک دلیلهاشو از اینکه فکر نمیکنه مشکلی دارم توضیح میداد و آزمایشهام رو بهم نشون میداد. آخرش هم کارت ویزیتش رو داد و گفت هر زمان سئوالی داشت بهم ایمیل بزن بعدی هم کلی کاغذ داد که اینها رو بخون تا اطلاعات بیشتری پیدا کنی و بتونی خودت خودت رو درمان کنی. قشنگترین قسمت دکتر رفتن اینجا اینه که اولش دکتر باهات دست میده خودشو معرفی میکنه و اسمتو ازت میپرسه و میگه از اینکه تو رو میبینه خیلی خوشحاله. یعنی همچین حس میکنی آدم خیلی خیلی مهمی هستی!
- کم کم داره روال بعضی چیزها دستم میاد....
*** هر کدوم از این مونولوگ ها مال یه زمانه، الان نَم نَم یه خانوم بزرگ شده برای خودش.
۷ مهر ۱۳۸۸
مونولوگ های غربت 1
- خیلی وقته که حوصله نوشتن ندارم. یعنی هزار بار شاید حرفهایی رو با خودم تکرار کنم که باید بنویسم توی وبلاگ، حتی گاهی روی کاغذ نوشتم و گذاشتم که تایپ کنم اما یا کامپیوتر با فونت فارسی نداشتم یا حوصله تایپ رو. اما بالاخره معجزه شاهنامه به دادم رسید و منو برگردوند به نوشتن. کلی داستانهای سفر و حرفهای ناگفته دارم که وقت خداحافظی نگفتم، همه بماند برای بعد.
- منو نزدیک خودم کن تا تو رو یادم بیارم.....
- من اینجا بدجور دلم هوای خیلی چیزها رو میکنه. شامهای مامان، بغلهای بابا، بوسهای هر از چندگاهی و بی دلیل یاسی، چند کلمه حرف حساب زدن با آیلر، نصیحت های از ته دل و خواهرانه مهشید، درد و دل های آرزو، کلاس های شاهنامه و روبروی سالومه نشستن و سئوالهای حسابیش، چشمهای خواب آلود مینا، دردو دل کردن با سمیرا و حرف زدن از همه چیز زندگیم، گم شدن تو بازار تجریش و با کلی سبزی و ترشی برگشتن خونه، با هم چایی خوردن های صبحگاهی و ...نونهای بربری سید. من دلم قدم زدن تو خیابون ولیعصر و ترسیدن از موش جوبها رو میخواهد. یا گردو خوری با گیتا تا سر عباس آباد بعد هم تماشای CD فروشی ها برای دیدن CD های جدید. اینجا آدم یکهو دلش هوای چیزهایی رو میکنه که اصلا فکرش رو هم نمیکرده....
- اینجا همه چیز خوبه، همه چیز. یعنی من اصلا دلخور نیستم یا غمگین و .... من فقط ...
- اینجا آدمها به هم احترام میگذارند، اصلا مهم نیست زن هستی یا مرد. به جای اینکه سر تو رفتن از در با هم تعارف کنند، کسی که زودتر رسیده، زودتر از در میگذره و در رو نگه میداره تا تو هم رد بشی. فقط این یک مورد نیست، کلا اینجا تکلیف مردم با خودشون روشنه یا میخواهند از در رد بشوند یا نمیخواهند، خودشون و دیگری رو معطل نمیکنند در عین حال یه راهی پیدا کردند که به هم احترام هم بگذارند.
- به خاطر این کامنت گذاشتن شاید اصلا از اینجا هم اسباب کشی کردم، برم یه جایی که بازخورد بگیرم!
- اینجا آسمون از تهران آبیتره اما چون آسمون دل مهمتر از آسمونه آفتاب و مهتابه، نمیشه گفت آسمون اینجا زیباتر از آسمون تهرانه! اینجا کلاس شاهنامه نداره، با کسی نمیشه دو کلمه حرف حساب زد، باید حسابی مراقب خودت باشی، کسی نیست که محکم بغلت کنه و ببوستت و بعدش گل از گلش بشکفه، کسی نیست که از ته دل نصیحتت کنه، کسی نیست که برات درد و دل کنه، اینجا دست کمک کننده کمتر به سمت تو درازه باید بخواهی تا دیگران کمکت کنند اون هم اگر خواب بعد از ظهرشون خراب نشه یا شام شبشون دیر نشه! اینجا شب که میرسی خونه شام آماده نیست، باید تازه فکر کنی که چی بخوری. وقتی توی خیابون راه میری اگه بیهوا بخوری به کسی نمیتونی بگی ببخشید! اینجا ترشی های تجریش رو نداره. اینجا وقتی میری خرید جای دیدن مغازه های رنگ و وارنگ و بوی ادویه و نون قندی، هوای یخ توی فروشگاه به تنت میخوره و ردیف های دراز پر از چیزهای مصنوعی. اینجا وقتی بارون میاد هوا سرد نمیشه، گرم گرمه. اینجا بارونش هم هوای بارون تهران رو نداره. اینجا کوه نداره، اینجا..... اینجا خونه نیست.
۲۳ خرداد ۱۳۸۸
خداي من- خداي اينها
تحليلهاي BBC كه تكراري ميشه ميزنم تلويزيون جمهوري اسلامي. هر 6 كانال اذان پخش ميكنه. به صداي الله اكبر بغضم ميتركه. گريه كردم، براي خدا. واقعا خدا بزرگتر است؟ واقعا به بزرگتر بودن خدا اعتقاد داريد؟ كدام خدا بزرگتر است؟ خداي دروغ؟خداي تحقير مردم؟ خدايي كه ميخواهد به هر قيمتي خدايي كنه و به رخ بكشه خداييش رو؟ خدايي كه دو دستي به صندلي خدائيش نشسته و حاضره براي اون صندلي همه مردم زمين رو گردن بزنه و تنهاي تنها خدايي كنه؟ خدايي كه به روي مردم ميخنده و مثل جلادها زبانشون رو از گلو بيرون ميكشه؟ خدايي كه ميدونه دوستش ندارند اما به زور به دنبال جايي در دل آدمهاش ميگرده؟؟؟!!خداي من شكل خداي اذان اينها نيست. خداي من دوست داره همه رو، خداي من راست ميگه، خداي من نياز به اثبات وجودش نداره، خداي من نياز به بزرگ بودن نداره، خداي من آفريدگاره چون نميخواسته تنها باشه، خداي من نياز به هيچ صندلي نداره هر جه كه باشه همه چيز رو به بهترين شكل خودش ميسازه. خداي من از خداي اينها جداست، خداي من خداست و براي خدائيش هيچ اثباتي نميخواهد.
۱۱ خرداد ۱۳۸۸
۸ خرداد ۱۳۸۸
بهشت دستانت
هيچ تابحال خدا را يافتهاي؟ آنجا كه نفسهاي من بر نفسهايت مماس ميشود خدا ظهورش را پررنگ ميسازد. هيچ مهم نيست كه اين نقطه فرسنگها دور از من و توست، شايد در نقطهاي وسط درياي سرخ يا شايد در نقطهاي وسط كويرهاي طلايي هميشه تشنه، مهم اين است كه خدا در آن نقطه عشق ما را به انتظار نشسته است. مهم نيست فاصله دستان ما چقدر است، آنجا كه دستانمان نيت ميكند پرواز در درياي عشق را، خدا، ناخدا ميشود. هيچ تابحال خداي ناخدا ديدهاي؟
خيال لبهايت شوق رفتن را دويدني ميكند مداوم و بوي بهشت دستانت شوق بودن را مدام.
گم شدن در دستانت را وعده اي ده و رخصتي شو بودن آسماني ام را.
۳ خرداد ۱۳۸۸
دلگويههايي بر نوشته آيلر
گريه كردم باهاش چون انگار ته دلم تنگ شد، براي چيزي كه مدتهاست با تمام وجود از خودم جداكردم تا بتونم ازش دل بكنم و بيهوا بزنم به جاده وبروم، بروم، بروم...دورِ دور. چون دلم سوخت، براي خودم، براي آدمهايي مثل خودم كه اينجا هيچي نداشتند و ندارند به جز قلبي كه به تمامي به اسم ايران ميلرزه و به آهنگ اي ايران اشك ميريزه، هنوز. چون دلم گرفت به حرمتي كه هر بار براي داشتنش دل به كسي بستيم، دلمون رو شكست. چون نميتونستم باور كنم تمام توانم در تمام اين يك سال براي رفتن از جايي صرف شده كه هواي بهارش رو كه پره از بوي پيچهاي امين الوله ميپرستم، حرفهاي مردم كوچهها و خيابونهاش را ميفهمم و بارها زندگي كردهام، چراغونيهاي خيابونهاش مثل آسمون پر از ستاره من رو بچه ميكنه و پر از ذوق، حليمهاي با بوي دارچين و روغن محليش منو مست ميكنه و ياد كوههاش، فقط ياد كوههاش بهم اطمينان بودن و شدن رو ميدهد. گريه كردم، براي اميدي كه نداشتيم، براي حرمتي كه حتي به طور شخصي در خاك خودمون نداشتيم چه برسه به ملي و... گريه كردم، چون وادار شديم خودخواه باشيم تا زنده بمونيم، كه اگر خودخواه نبوديم له ميشديم. گريه كردم چون مجبورمان كردند براي بودنمان، توان شدن را از همديگر بدزديم و بشويم آدمهايي كه حتي بودن هم ندارند. گريه كردم براي ايماني كه فراموش شده بود و رفته بود لابهلاي قهرمانيهاي كتابهاي داستان. گريه كردم.... براي دلي كه تنگ ميشه براي آفتاب ايرانش.
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
من واقعا به نوري روشنگر نياز دارم....
۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
مونولوگهاي روزانه
از يك درخت توت پر از توتهاي نرسيده آويزون شده و سعي ميكنه لابهلاي اون همه توت سبز كال نرمترينش رو پيدا كنه و بكنه. شايد 10 ساله است يا كمتر. زردي موز و دستهاي سياهش عجيب چشمگيره. ميگه مرسي، فكر نكني از اون مرسيها كه توي مهمونيها در تعارفاتمون ميگيم و بعد هم همه چيز رو نصفه ميخوريم كه بله!!!!!! ما با كلاسيم!!!!!!!!، يك مرسي كه انگار..... خواهش ميكنمي ميگم و سرم رو پائين ميندازم تا به كلاس برسم طول راه تماما ميگم مرسي، مرسي، مرسي..... و باز حس ميكنم نشد. نميدونم چرا ما آدمهاي حسابگر، كه همه چيز برامون معامله است، وقت معامله با خدا كه ميشه بُزخَر ميشيم و حتي يه مرسي هم نميگيم كه به خدا بچسبه، يعني حتي عجالتاً به خودمون هم نميچسبه!
سر كلاس صحبت از هيجان ميشه و شور و تفاوتشون. اينكه شور عاملي داخليه كه انسان رو شاد ميكنه و هيجان عاملي خارجي كه زماني كه انسان آن شور را درونا حس نميكنه به دنبالش ميگرده و اون را از عوامل خارجي طلب كرده و به زندگيش مياره و صد البته تاثير شور بسيار عميقتر و سالمتر از تاثير هيجانه. بعد با خودم به شوري فكر ميكنم كه اين روزها در وجودم ميدوه، خيلي ساده، آنقدر ساده كه توضيح هم نميشه داد، تنها توضيحش سكوته و ....تو.
۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
دوستم داري را بسيار از من بپرس...
آنجا كه پاي كلمات لنگ ميماند، آنجا كه حتي لبخند نيز ياراي پاسخ به خوشبختي نيست، برايت اشكريزانم. آنجا كه صدايت نوازش باران ميشود بر درختان بهاري دلم، سپاس بودنت را تنها اشك پاسخ است، تنها اشكهاي خوشبختي. بوي عود و نورهاي رنگارنگ شمعهاي اتاقهايمان و نوازش "صلت كدام قصيده اي اي غزل" و گاهي "ميان خورشيدهاي هميشه زيبايي تو لنگري است" و تماشاي تو. تماشايت وقتي ميان كتابها ميگردي يا زماني كه تماشا ميكني خوشبختيم را و دو پاره يك حقيقت بودنمان را. من به دوستت دارمهاي مكررت معتادم و به دوست داشتنت زنده. تكرار تو در زندگيم نو شدن سرايش خداست و نگاههايت برهاني بر گنجيدن كلام خدا در چشمان آدمي. آنجاست كه سكوتهاي ميان كلامت را ميپرستم كه جلوه خداست و كلامت را سجده ميكنم كه تجلي حقيقت بودنم است.
هيچ ميداني.... سرشارم ميكني از عشق و خوشبختي، آنقدر كه به گنجايشم شك كنم؟
و احساس ميكنم هيچ گاه اين اندازه دوست داشته نشده ام.
۲۴ فروردین ۱۳۸۸
براي روزهاي خيلي قديمي، خيلي دور همراه با تقديم عشقي بي انتها
بعد از موجهاي يك طوفان، شايد كهنه و قديمي، شايد هم تازه و غمانگيز سعي ميكنم روز باروني آرومي رو شروع كنم. خودم رو توي آهنگهاي ريرا گم ميكنم و خودم رو توي شعري تكرار ميكنم "آنكه ميگويد دوستت ميدارم، دل اندوهگين شبي است كه مهتابش را ميجويد....". ناخونهامو لاك ميزنم، سفيد بي رنگ بي رنگ، رنگ شكوفه هاي گيلاس. گاهي گوشم با صداي بارونه، گاهي با صداي تك تك هزار قناري خاموش گلوم و گاهي با صداي گريه هزار ستاره تمنايم. وسطها خودم رو توي يكي از كتابهاي نيمه تموم گم ميكنم و سعي ميكنم به قول آيلر از اين زندگي مجازي ببُرم و ساعاتي از عمرم رو در يك زندگي واقعي ادامه بدهم . هنوز روي سينهام سنگيني ميكنه و دردش تمام وجودم رو پر ميكنه. شايد از هواي تازه است، بوي بارون رو سينه به سينه ميكنم با هواي اتاقم و بوي عود، صداي بارون رو سينه به سينه با آواز خنياگر غمگيني كه آوازش را از دست داده است و نور كمرنگ آسمون باروني رو با نور رنگين شمعهايم و هزار كاكلي شاد. بعد از مدتي هوس چاي سبز با طعم هلو ميكنم و چند خط شعر ورها شدن در خلا آسمون بي آفتاب.
من تمام ابديت را خواسته بودم و پاسخم خاموشي انتها...
.....
۲۳ فروردین ۱۳۸۸
تمام روز سرش رو توي بغلم ميگيرم و نوازشش ميكنم. تنش ميلرزه و مثل كسي كه توي تبي بسوزه براي خودش هذيون ميگه. يك موقعهايي گريه ميكنه، يك موقعهايي خيره ميمونه به جايي و يكهو هم ميخوابه اما توي خواب انگار تنش ميپره. ميگم پاشو بايد بريم خونه يكي كه دوستش داريم، به دوشش ميكشم تا خونه دوستي. ميشينم و حرف ميزنم و در تمام اين مدت مثل بچه اي كه به حرفهاي بزرگترها گوش ميده، گوش تيز كرده و چشمهايش هوشيار هوشيارند. دوباره ميزنيم بيرون و.... آخرش آونقدر روي دوشم سنگيني ميكنه كه بايد دستم رو به جايي بگيرم تا قدم بردارم. متهم اصلي منم، و قاضي خدا.
بارون ميزنه روي صورتم و اشكهام رو گم ميكنه.
دلي كه بشكنه با هيچ بندي، بند زده نميشه....
۲۰ فروردین ۱۳۸۸
۱ فروردین ۱۳۸۸
براي بار چندم و چندم از گذشته ميخوانم و از حال رد ميشود و به آينده ميرسم و دوباره از سر، از آيندهاي ديگر شروع ميكنم به حال ميرسم و رهايش ميكنم و به گذشته ميروم و در تمام اين گلگشتها ميان آغازها و پايانها و پايانها و آغازها به يك نفطه مشترك ميرسم، همينجا، همين نقطه امروز و من، همين من. به امروزي كه ميبايد نوروز ميبوده باشد، به روزي نو. به مني كه بايد تازه ميشده، به مني كه اتكايش بر خودش بايد بيشتر و بيشتر ميشده. و آخر تمام اين رفتنها و بازگشتها فقط چيزي انگار از جايي درست وسط سينهام خودش را آويزان ميكند به قلبم و هي كش ميآيد سمت پائين. و من مينشينم، اينجا، درست در امروز، و به آسمان نگاه ميدوزيم تا شايد فرشتهاي نويد راهي رهابخش را بياورد....
۲۶ اسفند ۱۳۸۷
در جستجوي شوق از دست رفته
آرين ميگه نميدونم چرا اين تولدم مثل تولدهاي سالهاي ديگهام نيست، اصلا حس نميكنم تولدمه، تو ميدوني چرا سميرا؟ نگاههاي كنجكاوش رو هميشه دوست داشتم، منو ياد بچگيهاي خودم ميندازه و هميشه باعث ميشه به چيزهايي فكر كنم كه سالهاست فراموش كردم. با اينكه ميدونم دقيقا چي ميگه ميپرسم مگه ميشه؟ يعني چي؟ ميگه نميدونم اون حس شوق تولد ديگه توم نيست، سالهاي قبل كلي ذوق ميكردم اما امسال نه. ميگم داري وارد 13 سالگي ميشي و اين سن نوجوانيه، شايد به خاطر اينه. اما يه چيزي... ميمونم چي بگم. ميگم نگذار وقتي بزرگ ميشي اون احساسهاي ذوق كردنت ازت گرفته بشه، هر چي بزرگتر ميشي از اونها دورتر ميشي، حواست بهش باشه.
وقتي 10 ساله بودم همه چيز واقعي تر بود ذوق عروسي رفتن، اومدن بهار، لباس نو پوشيدن سر سفره هفت سين، غذا ريختن براي ماهيهاي عيد، جدا كردن بادومهاي آجيل و بعد پستهها و بعد رها كردن بقيه آجيل، رقصيدن، النگو دست كردن،تيله بازي، گلسر زدن، عينك آفتابي رو به شيوه خانمهاي بزرگ روي موها بالا بردن، لاك زدن، كفش تق تقي پوشيدن، اصرار به مامان براي ماتيك زدن با وجود اينكه ميدونستم نميگذاره، كتاب خواندن، ذوق انتظار تا آخر هفته و خريدن جيره هفتگي سروش كودكان، آلوچه خوردن، يواش خوردن بستني تو بستني خوريهاي دسته جمعي تا دل كساني كه بستني شونو زودتر خوردن بسوزونم و غفلت از روشن بودن اين قصه براي همه و آب شدن بستني همه.....
حتي وقتي نگاه ميكنم ميبينم من 20 ساله نسبت به من 25 ساله واقعيتر بود براش برفهاي زمستان، بارونهاي بهاري، اقاقياهاي درختها، عاشق شدنها، دلتنگيها، گريه كردنها و ..... و همينطور كه ميگذره همه چيز غير واقعيتر ميشه، خالي از شوق ميشه و... نگاه ميكنم ميبينم توي 10 سالگيم تمام رفتارهاي يه دختر 25 ساله رو بهتر از الان بازي ميكردم، واقعي تر، دلچسبتر. با اين غريبگي، با اين بيرنگي چه ميشه كرد؟ حواست باشه و بپائيش كه هر لحظه چقدر داري غيرواقعيتر ميشي؟ چقدر خطاها و كارهاي زيبات داره غيرواقعي ميشه؟ چطور از خودت گفتن رو بد ميبيني يا بلند خنديدن رو يا ... حتي ابرازعشق رو، ميريزي تو كلمههاي عزيزم و دوستت دارم و.. بعد يادت ميره توي اين كلمهها چي ريخته بودي كه از اين مفهومها و معنيشون دور ميشي. ولي وقتي بچهتر بودي نيازي به كلمه نبود، همه چيز ساده بود و واقعي، يه خنده، يه نگاه، قرض دادن عروسك محبوبت به دوستت حتي يه ليس بستني ميتونست مفهوم همه چي باشه، همه كلمههاي پوچ رو دور ميزد و ميرفت سراغ اصل قصه و تو ميفهموندي كه دوستت، مادرت، پدرت يا... چقدر برات مهمند و چقدر دوستشون داري كه مهمترينهاي اون روزهات همون يه ليس بستني بود يا محبوبترين عروسكت. اما امروز.... شايد اصلا مهمترين چيزي نداريم كه بخواهيم نثارش كنيم.
عجيب به دنبال شوق از دست رفتهام، زنده شدن، با بهار، با درختها....
وقتي 10 ساله بودم همه چيز واقعي تر بود ذوق عروسي رفتن، اومدن بهار، لباس نو پوشيدن سر سفره هفت سين، غذا ريختن براي ماهيهاي عيد، جدا كردن بادومهاي آجيل و بعد پستهها و بعد رها كردن بقيه آجيل، رقصيدن، النگو دست كردن،تيله بازي، گلسر زدن، عينك آفتابي رو به شيوه خانمهاي بزرگ روي موها بالا بردن، لاك زدن، كفش تق تقي پوشيدن، اصرار به مامان براي ماتيك زدن با وجود اينكه ميدونستم نميگذاره، كتاب خواندن، ذوق انتظار تا آخر هفته و خريدن جيره هفتگي سروش كودكان، آلوچه خوردن، يواش خوردن بستني تو بستني خوريهاي دسته جمعي تا دل كساني كه بستني شونو زودتر خوردن بسوزونم و غفلت از روشن بودن اين قصه براي همه و آب شدن بستني همه.....
حتي وقتي نگاه ميكنم ميبينم من 20 ساله نسبت به من 25 ساله واقعيتر بود براش برفهاي زمستان، بارونهاي بهاري، اقاقياهاي درختها، عاشق شدنها، دلتنگيها، گريه كردنها و ..... و همينطور كه ميگذره همه چيز غير واقعيتر ميشه، خالي از شوق ميشه و... نگاه ميكنم ميبينم توي 10 سالگيم تمام رفتارهاي يه دختر 25 ساله رو بهتر از الان بازي ميكردم، واقعي تر، دلچسبتر. با اين غريبگي، با اين بيرنگي چه ميشه كرد؟ حواست باشه و بپائيش كه هر لحظه چقدر داري غيرواقعيتر ميشي؟ چقدر خطاها و كارهاي زيبات داره غيرواقعي ميشه؟ چطور از خودت گفتن رو بد ميبيني يا بلند خنديدن رو يا ... حتي ابرازعشق رو، ميريزي تو كلمههاي عزيزم و دوستت دارم و.. بعد يادت ميره توي اين كلمهها چي ريخته بودي كه از اين مفهومها و معنيشون دور ميشي. ولي وقتي بچهتر بودي نيازي به كلمه نبود، همه چيز ساده بود و واقعي، يه خنده، يه نگاه، قرض دادن عروسك محبوبت به دوستت حتي يه ليس بستني ميتونست مفهوم همه چي باشه، همه كلمههاي پوچ رو دور ميزد و ميرفت سراغ اصل قصه و تو ميفهموندي كه دوستت، مادرت، پدرت يا... چقدر برات مهمند و چقدر دوستشون داري كه مهمترينهاي اون روزهات همون يه ليس بستني بود يا محبوبترين عروسكت. اما امروز.... شايد اصلا مهمترين چيزي نداريم كه بخواهيم نثارش كنيم.
عجيب به دنبال شوق از دست رفتهام، زنده شدن، با بهار، با درختها....
۲۰ اسفند ۱۳۸۷
مونولوگچه
سوار يك متروي خلوت ميشوي، آقاي راننده ميزند زير آواز... كاشكي بودي و ميديدي زندگيم چه سوت و كوره..... صدايش خوب ميپيچد توي واگن اول. من و زن روبرو به هم نگاه ميكنيم و يك هوا ميزنيم زير خنده. ميگويد بعد از يك روز كار و خستگي خوب ميچسبه، فكر كنم عاشقه، ميگويم چه خوب. دختري از سر واگن با صداي كشدار ميگويد هييسسس. نگاهش ميكنم، ما آدمها گاهي چه بخيليم، نه خودمان دلمان خوش است، نه چشم داريم ببينيم كه كسي دلش خوش باشد.
۱۴ اسفند ۱۳۸۷
اين روزهايم همه شده مرور سفري كه هيچ نرفتهام، از ابتداي راه تا نيمه راه را هزار باره رفتهام و هيچ تمامش نكردهام كه نخواستهام به پايانش برسم حتي در خيال. گاهي كنار درختي سبز نشستهايم و چاي و تخم مرغ آبپز و خياز تازه خوردهايم و بعد از لابه لاي شاخهها به آفتاب تيغكشيدة يك صبح تابستاني نگاه كردهايم و يادمان رفته دنيا و تمام برنامههاي به اصطلاح براي آينده. گاهي يادمان به آسمان آبي با نقش ابرهاي جوراجور افتاده و كنار جاده ايستادهايم و محو تماشا شدهايم و هيچ بيصبري نكردهايم براي رسيدن كه رسيده بوديم و يافته، آن مفهوم در پس زمان را. گاهي دستهاي گل وحشي در خاكيهاي كنار جاده ديدهايم و ايستادهايم و به بهانه بو كشيدن گلها نفسهامان را در لابهلاي گلها جا گذاشتهايم تا ديگري هم نفسمان شود، به سهو. گاهي همهاش آهنگهاي مشتركمان را گوش دادهايم و گاهي... همهاش صداي تو را كه شعر ميخواني يا قسمتي از كتاب مقدس را. گاهي در شب به آسمان پرستاره خيره شدهايم و با هم تصميم گرفتهايم كه سيارهمان كجاست، آن ستاره پرفروغ نزديك ماه يا آن ستاره دور افتاده از تمام ستارههاي ديگر يا آن ستاره دنبالهدار. گاهي ايستادهايم به بهانه عكس گرفتن از زيبائيها اما هيچ منظرهاي را بهتر از نگاههايمان و هيچ دوربيني بهتر از چشمهايمان نيافتهايم، آنوقت به پهناي صورتهايمان خنديدهايم بدون گفتن اسم سيب يا هلو يا.... و ثبت كردهايم خود را در نابترين زمانهاي هستي نه در ميان عكسهاي يادگاري كه ياد بيمفهوم ميشود وقتي هر لحظه تمام وجود عشقيم براي هم، كه هر لحظه در هم و براي هم نو ميشويم. گاهي زمان طلوع با بيداري و سر كشيدن مادر خورشيد نيايش كردهايم و خدايي را كه ما را در كنار هم و براي هم آفريد سجده كردهايم، بدون فكر به زباني يا شيوهاي خاص كه ما جوهر نيايش زا تشنه بوديم نه نامها را. گاهي به ديدن پيچش باد لابهلاي گندمزارها هوس كردهايم برقصيم، با ساز بيصداي خورشيد و باد با هم يكي شدهايم و رقصيدهايم و رقصيدهايم تا شب و تا طلوع و تا غروب و.... و هيچ وقت به مقصد نرسيدهايم. گاهي هم به مقصد رسيدهايم و قديميترينهاي شهر را با هم به تماشا نشستهايم و تو براي من از آدمهاي آن ديار و رسومشان حرف زدهاي و آتشي كه ميفروزند و من با هر كلامت دوست داشتنم را نو كردهام، لجظه به لحظه، آوا به آوا. گاهي هم در كوچههاي شهر با هم بستني ليس زدهايم و از ته دل خنديدهايم و شايد هم لواشك، چه فرق ميكند؟ مهم اين است كه با هم شاد شويم، بستني و لواشك و.. بهانه است براي خندهمان كه مردم شهر فكر نكنند مجنونيم وگاهي... و گاهي.چه قدر با تو سفري نيمه را مرور كردهام و هيچ بازنگشتهام و ...... باقي باشد براي سكوتهاي ميان دو نگاه.
۱۲ اسفند ۱۳۸۷
رج ميزنم كلمات و درونيترينهايم را، رج ميزنم و رج ميزنم و رج ميزنم.... رج ميزنم نامت را و در حرف دوم تكرار ميشوم كه نواي زندگي است و هيچ به پايان نميرسم. من در تك تك هجاها به درازا ميكشم و تا نيمه شب و تا زمان تيغ كشيدن آفتاب ممتد ميشوم و آنجاست كه در خلا بي مكاني و بيزماني طلوع طنين ميشوم و آواي رهايي.
مرا از طنين صدايت جدا نكن، بتاب بر من، تا ابد، تا روز آخر.
مرا از طنين صدايت جدا نكن، بتاب بر من، تا ابد، تا روز آخر.
۱۱ اسفند ۱۳۸۷
دير يافته بودي و سبز
و انگار ميشود كه به سن شاه پريهاي قصهها، بودهاي
پيش از آنكه دميده شويم در من و تو
پيش از آنكه خدا خلقت آغاز كند
و انگار ميشود كه سمت همه طلوعها تو بودهاي
كه حضور با توست
بودن و هستن در توست
و آرامش آبي تمام درياها در نگاه توست
و پاكي ماه از نيمه گذشته با توست
يادت باشد آنجا كه صدايت شميم شببوها را همراه ميشود
شب آغاز ميكنم
و انگار ميشود كه به سن شاه پريهاي قصهها، بودهاي
پيش از آنكه دميده شويم در من و تو
پيش از آنكه خدا خلقت آغاز كند
و انگار ميشود كه سمت همه طلوعها تو بودهاي
كه حضور با توست
بودن و هستن در توست
و آرامش آبي تمام درياها در نگاه توست
و پاكي ماه از نيمه گذشته با توست
يادت باشد آنجا كه صدايت شميم شببوها را همراه ميشود
شب آغاز ميكنم
۲۷ بهمن ۱۳۸۷
وسط اين روزها لحظات آرامشم شده زمان خوردن چايي سبز با طعم هلو يا ياسمن، با يك قاشق عسل و فكر به چيزهاي خوب. مثلا يك طلوع بالاي يك كوه بلند يا شروع يك صبح خوشبو توي بازار گلهاي افسريه. اينكه لابهلاي موهام گلهاي رنگي رنگي آويزون كنم و بعد شروع كنم به دويدن ودر حالي كه مواظب ريختن گلها هستم بوي باد رو وقتي از روي گلها رد ميشه و لاي موهام ميپيچه نفس بكشم. يا برم سر مزار فروغ (با توجه به اين مهم كه بنده ساعت 12 نصفه شب سالروز مرگ فروغ يادم افتاد كه اون روز چه روزي بوده!!) و شعر بخوانم و تو آرامش اونجا گم بشم... روز يا شب؟ نه اي دوست غروبي ابدي است.... بعد هم از آنجا تا ميدان تجريش پياده بيام، آخ كه چقدر سرازير شدن تو اون خيابون لذت بخشه (ناگفته نماند كه تنها نبودن تو تمام اينها همه چيز رو لذت بخشتر هم ميكنه). خلاصه روزها وسط يك رهايي و نگراني معلقه (كه صد البته جنبه نگراني سنگينتره)، اما همين روزهاي سخت آفتاب فرداها رو قشنگتر ميكنه، ميدونم.
۲۵ بهمن ۱۳۸۷
چند بار ميام حالم بد نباشه و خوب باشم و از صبح آهنگهاي خوشحال جديد گوش بدهم تا حالم خوب شه، اما حاصل فقط يه اخم ناجوره و فكرهاي ناجورتر. آخر هم به اين نتيجه ميرسم كه آهنگ فرهاد گوش كنم، تو هم با من نبودي، آنكه مي پنداشتم بايد هوا باشد..... دلم ميخواهد بدوم و باد بزنه لابهلاي موهام و فراموش كنم همه چيز و همه كس رو كه آوار ميشوند روي سرم. بگذريم، بگذريم، آفتاب امروز قشنگه بعد اين روزهاي باراني، آفتاب قشنگه!
۲۴ بهمن ۱۳۸۷
من براي تمام شبهايي كه بدون تو بيقرار بودم و در آغوشت ميگريستم مديونم و خوشبخت. مديون به نبودنم در بودنت و خوشبخت به بودنِ هميشهات.
لحظهاي بخند و بعد نظارهگر باش رنگين كمان را در اين شهر بيآفتاب....دلم لك زده براي رنگينكمان، لحظهاي بخند در اين روزهاي باراني.
در تمام اين روزهاي كشدار و سخت، نگاه تو زندهام نگاه ميدارد، به نگاه آخر تمام آدمها به آسمان قسم.
۴ بهمن ۱۳۸۷
خيره ميمونم به اون ماهي آبي كوچولو كه روي ديوار اتاقم هميشه در حال رقتنه اما باز همونجا ميمونه. فكر ميكنم كاش جايي بود كه آرامش ميفروخت، چندين تا ميخريدي و توي ظرف شكلاتهاي موردعلاقه ات نگه ميداشتي و هر وقت دلتنگ ميشدي چند تا ميگذاشتي كنار لپت تا آروم آروم آب بشه و پر از آرامش بكنه وجودت رو، شايد حتي وقتي كسي مهمون اتاقت ميشد ميتونستي ازآنها بهش تعارف كني و با هم چند تا رنگ و وارنگش رو بخوريد و كيف كنيد.
اما جايي آرامش نميفروشند، بايد به اتهاماتي كه بهت وارد ميشه فكر كني و هيچ نقطه سياهي در نيت اعمالت پيدا نكني و دلت بگيره از بعضي بي انصافي ها و البته بي فكري هاي خودت. دست خودت رو بگيري تا شايد جاي نوازشي كه نياز داري رو بگيره. بعد يه آهنگ مهربون كه تورو ياد چيزهاي خوب خوبي كه نداري بندازه گوش بدهي و بعد قربون صدقه خودت بري كه بيا بگذريم، مهم نيست، هست؟ و باز جواب بشنوي كه آره مهمه، دلم پر از غصه است. بعد يه سكوت كشدار بين تو و من برقرار بشه و فكر بيشتر رو بگذاريم براي فردا و بعدش هم مثلا هر دو خودمون رو بزنيم به فراموشي و خنديدن كه انگار چيزي نشده ولي شده، اما ميخنديم كه مثلا مهم نيست يا اصلا از اول مهم نبوده اما در واقع زخمي رو بدون مراقبت باز گذاشتي و آروم آروم عفوني اش كردي و ..... گاهي به سرسختي من آفرين ميگم و اينكه تو تمام اين شرايط ، با وجود تمام زخمها باز هم وقتي فردا ميشه ميتونه خودش رو جمع و جور كنه و بخنده و زندگي رو از سر شروع كنه كه انگار چيزي نشده كه در واقع شده....
اما جايي آرامش نميفروشند، بايد به اتهاماتي كه بهت وارد ميشه فكر كني و هيچ نقطه سياهي در نيت اعمالت پيدا نكني و دلت بگيره از بعضي بي انصافي ها و البته بي فكري هاي خودت. دست خودت رو بگيري تا شايد جاي نوازشي كه نياز داري رو بگيره. بعد يه آهنگ مهربون كه تورو ياد چيزهاي خوب خوبي كه نداري بندازه گوش بدهي و بعد قربون صدقه خودت بري كه بيا بگذريم، مهم نيست، هست؟ و باز جواب بشنوي كه آره مهمه، دلم پر از غصه است. بعد يه سكوت كشدار بين تو و من برقرار بشه و فكر بيشتر رو بگذاريم براي فردا و بعدش هم مثلا هر دو خودمون رو بزنيم به فراموشي و خنديدن كه انگار چيزي نشده ولي شده، اما ميخنديم كه مثلا مهم نيست يا اصلا از اول مهم نبوده اما در واقع زخمي رو بدون مراقبت باز گذاشتي و آروم آروم عفوني اش كردي و ..... گاهي به سرسختي من آفرين ميگم و اينكه تو تمام اين شرايط ، با وجود تمام زخمها باز هم وقتي فردا ميشه ميتونه خودش رو جمع و جور كنه و بخنده و زندگي رو از سر شروع كنه كه انگار چيزي نشده كه در واقع شده....
بگذريم، بگذار براي فردا.....
۱ بهمن ۱۳۸۷
صداي من-صداي سوتكم
نگاهش ميكنم و ميگم زن باش اما مردانه بجنگ، نگاهش رو ازم ميدزده و به يه نقطه بي معني روي زمين نگاه ميكنه.... نميگه، اما ميدونم گاهي دلش ميخواهد كسي برايش "میان خورشیدهای همیشه زیبایی تو لنگری است" بخواند و بوي نرگس به او ببخشد و بي صدا به نفسهايش گوش دهد، آخه اون يك زنه كه با مادر خورشيد نسبت داره...
با دوستي صحبت ميكردم، دلم گرفته بود و چند خط شعر ميخواست و رها شدن. از خودم ميگفتم. از تظاهرهاي زياد و خستگي هاي زيادتر از از اين تظاهرها. از اين پشت سوتك رفتن و دميدن خسته ام ها، گاهي ميخواهم از پشت اين سوتكها بيرون بيام ها و با صداي خودم داد بزنم ها. اينجا بود كه درگير سئوال شدم. چرا من نيستم؟ بعدتر ديدم براي من بودن يك جاي كار ايراد داره، اونهم ايرادي بزرگ، همه به صداي سوتك من عادت دارند نه صداي من. صداي سوتكي كه من رو موجودي قوي، تكيه گاه و بي نياز معرفي ميكنه. اما صداي من... بعد فكر كردم چند نفر رو در كل زندگي دارم كه بتوانم خودم باشم و در كنارشون با صداي خودم حرف بزنم نه با صداي سوتكم. و آنها بفهمند و گوش كنند و دوست داشته باشند صداي من را. بعد در كمال ناباوري ديدم تعداد اين آدمها كمه، اونهم به شكل فاجعه باري كم، اينهمه دوست و..... بعد به اين فكر كردم كه دليل اين كم بودن چيه؟! بزرگترين علت عادت بود، عادت آنها به صداي سوتك و در نتيجه ترسيدن و حتي مسخره كردن و توبيخ صداي من. اين توبيخها من رو چنان ساكت نگه ميداره كه گاهي براي اينكه فراموش نكنه حرف زدن رو بايد به زور به حرف وادارش كنم. تنها كسي كه بهش اعتماد داره خودم هستم، تنها كسي كه نميترسه از عرياني در برابرش. گاهي براي امتحان اينكه ببينم كي من رو عريان ديده يه سئوال ساده ميپرسم، من چه رنگيم؟
روزها قبلتر به دوستي ميگفتم نبايد از عرياني ترسيد، اما بعد از اين فكرها ديدم عرياني سخت تر از اونه كه فكر ميشه كرد. بايد عادت شكست، عادت بقيه و مهمتر عادن خودت به صداي سوتكت به جاي صداي خودت.
واقعا چند نفر ميدانند كه من چه رنگيم؟
با دوستي صحبت ميكردم، دلم گرفته بود و چند خط شعر ميخواست و رها شدن. از خودم ميگفتم. از تظاهرهاي زياد و خستگي هاي زيادتر از از اين تظاهرها. از اين پشت سوتك رفتن و دميدن خسته ام ها، گاهي ميخواهم از پشت اين سوتكها بيرون بيام ها و با صداي خودم داد بزنم ها. اينجا بود كه درگير سئوال شدم. چرا من نيستم؟ بعدتر ديدم براي من بودن يك جاي كار ايراد داره، اونهم ايرادي بزرگ، همه به صداي سوتك من عادت دارند نه صداي من. صداي سوتكي كه من رو موجودي قوي، تكيه گاه و بي نياز معرفي ميكنه. اما صداي من... بعد فكر كردم چند نفر رو در كل زندگي دارم كه بتوانم خودم باشم و در كنارشون با صداي خودم حرف بزنم نه با صداي سوتكم. و آنها بفهمند و گوش كنند و دوست داشته باشند صداي من را. بعد در كمال ناباوري ديدم تعداد اين آدمها كمه، اونهم به شكل فاجعه باري كم، اينهمه دوست و..... بعد به اين فكر كردم كه دليل اين كم بودن چيه؟! بزرگترين علت عادت بود، عادت آنها به صداي سوتك و در نتيجه ترسيدن و حتي مسخره كردن و توبيخ صداي من. اين توبيخها من رو چنان ساكت نگه ميداره كه گاهي براي اينكه فراموش نكنه حرف زدن رو بايد به زور به حرف وادارش كنم. تنها كسي كه بهش اعتماد داره خودم هستم، تنها كسي كه نميترسه از عرياني در برابرش. گاهي براي امتحان اينكه ببينم كي من رو عريان ديده يه سئوال ساده ميپرسم، من چه رنگيم؟
روزها قبلتر به دوستي ميگفتم نبايد از عرياني ترسيد، اما بعد از اين فكرها ديدم عرياني سخت تر از اونه كه فكر ميشه كرد. بايد عادت شكست، عادت بقيه و مهمتر عادن خودت به صداي سوتكت به جاي صداي خودت.
واقعا چند نفر ميدانند كه من چه رنگيم؟
۲۴ دی ۱۳۸۷
مونولوگ هاي روزانه 2
از ترس سرماي ديروز كه كلي لرزيدي باهاش، كلي لباس ميپوشي، ميزني بيرون...آخ كه چقدر نگاه به طلوع آفتاب زمستون قشنگه، پر از اميده، پر از زندگيه.
تا سرويس بياد منتظرم و به رفت و آمدها نگاه ميكنم. به بعضي زندگيها نگاه ميكنم و به خودم ميرسم، دليل جريان خوشبختي تو خيلي از لحظه هام چيه؟ شايد چون از چيزهاي بيشتري لذت ميبرم، همانقدر كه از ديدن تئاتر خوبي لذت ميبرم، از قدم زدن بي هوا از ميدون انقلاب تا تئاتر شهر و ديد زدن كتابهاي جديد و قديمي هم لذت ميبرم. از چيزهاي كمتري بدم مياد و چيزهاي بيشتري رو دوست دارم. سادهتر، خوشبختي خيلي ساده است برام، به خاطر همين هم خوشبختم.
از صبح كلي كار داري... وسط ها مهشيد ميخواهد باهات صحبت كنه. بعد حرفهاش به زور بغضت رو نگه ميداري، كسي كمكت ميكنه كه حرفي رو كه چندان شايد حتي خوشايند خودش نيست اما خوشايند تو هست رو بزني، اين يعني....
قدم زدن مثل هواي نفسه برام، به خصوص وقتي نگرانم يا از چيزي ناراحت. خودم رو ميسپرم به سرپائيني خيابون وليعصر و هواي سرد رو با اشتياق ميكشم توي سينه ام. راه رفتن توي خيابون وليعصر رو خيلي دوست دارم....
بعد از سلانه رفتن تو جمهوري و شلوغي اش، ميدان فردوسي و حواليش غنيمتيه براي رها كردن خودت در فضا. مغازه نگاه ميكني، شكلات ميخري و ميرسي به يه مغازه همه چيز فروشي قديمي. يه روسري تركمني بهانه تو رفتن ميشه. پيرزن موهاي سفيدش رو زير روسريش دسته كرده و لبهاش با همه بي دندونيشون ميخنده. ازش قيمت ميپرسم، گرونه. ميگه بزنم به تخته چقدر زيبايي. ميخندم، خوشحال ميشم، كلمه زيبا طنين خوبي داره تو گوشم، اولين باره كه كسي اين كلمه رو براي من به كار ميبره. معمولا همه ميگويند خوشگل شدي يا قشنگ شدي، اين خوشگل هم از آن كلمه هاست كه با همه قشنگيش خيلي كليشه است، با وجود اين باز هم حس خوب ميده. اما كلمه هاي خاص هميشه احساس بهتري ايجاد ميكنند مثل اسمي كه كسي براي تو بسازه و هميشه با اون صدات كنه.... ازش يه جفت گوشواره صورتي ميخرم و با خودم فكر ميكنم با يه بلوز سرخابي چقدر قشنگ ميشه.
به خونه كه ميرسم با مامان يه فيلم ميبينم، بعدش بدجور دلم صدايي ميخواهد كه با صداي سازي ايراني همراه باشه، عين شيشه هاي رنگي خونه هاي قديمي....لالاي لاي گل انار مونده يادگار....ته دلم كمي حس گرفتگي ميكنم، چند روزي هست اينطورم و هيچ نميدونم بايد براي من چي كار كنم، امروز كاملا به دلخواهش بودم اما باز هم انگار خوشحال نيست، شايد چيزي كمه... فكر كنم تقصير اين پروژه است كه دل بهش نميدم....
براي گرفتن حال بد، سعدي باز ميكنم
يار آن بود كه صبر كند بر جفاي يار........... ترك رضاي خويش كند در رضاي يار
درمان اشكه...اشك
۲۰ دی ۱۳۸۷
اشتراک در:
پستها (Atom)