۲۴ دی ۱۳۸۷

مونولوگ هاي روزانه 2

از ترس سرماي ديروز كه كلي لرزيدي باهاش، كلي لباس ميپوشي، ميزني بيرون...آخ كه چقدر نگاه به طلوع آفتاب زمستون قشنگه، پر از اميده، پر از زندگيه.

تا سرويس بياد منتظرم و به رفت و آمدها نگاه ميكنم. به بعضي زندگيها نگاه ميكنم و به خودم ميرسم، دليل جريان خوشبختي تو خيلي از لحظه هام چيه؟ شايد چون از چيزهاي بيشتري لذت ميبرم، همانقدر كه از ديدن تئاتر خوبي لذت ميبرم، از قدم زدن بي هوا از ميدون انقلاب تا تئاتر شهر و ديد زدن كتابهاي جديد و قديمي هم لذت ميبرم. از چيزهاي كمتري بدم مياد و چيزهاي بيشتري رو دوست دارم. سادهتر، خوشبختي خيلي ساده است برام، به خاطر همين هم خوشبختم.

از صبح كلي كار داري... وسط ها مهشيد ميخواهد باهات صحبت كنه. بعد حرفهاش به زور بغضت رو نگه ميداري، كسي كمكت ميكنه كه حرفي رو كه چندان شايد حتي خوشايند خودش نيست اما خوشايند تو هست رو بزني، اين يعني....

قدم زدن مثل هواي نفسه برام، به خصوص وقتي نگرانم يا از چيزي ناراحت. خودم رو ميسپرم به سرپائيني خيابون وليعصر و هواي سرد رو با اشتياق ميكشم توي سينه ام. راه رفتن توي خيابون وليعصر رو خيلي دوست دارم....

بعد از سلانه رفتن تو جمهوري و شلوغي اش، ميدان فردوسي و حواليش غنيمتيه براي رها كردن خودت در فضا. مغازه نگاه ميكني، شكلات ميخري و ميرسي به يه مغازه همه چيز فروشي قديمي. يه روسري تركمني بهانه تو رفتن ميشه. پيرزن موهاي سفيدش رو زير روسريش دسته كرده و لبهاش با همه بي دندونيشون ميخنده. ازش قيمت ميپرسم، گرونه. ميگه بزنم به تخته چقدر زيبايي. ميخندم، خوشحال ميشم، كلمه زيبا طنين خوبي داره تو گوشم، اولين باره كه كسي اين كلمه رو براي من به كار ميبره. معمولا همه ميگويند خوشگل شدي يا قشنگ شدي، اين خوشگل هم از آن كلمه هاست كه با همه قشنگيش خيلي كليشه است، با وجود اين باز هم حس خوب ميده. اما كلمه هاي خاص هميشه احساس بهتري ايجاد ميكنند مثل اسمي كه كسي براي تو بسازه و هميشه با اون صدات كنه.... ازش يه جفت گوشواره صورتي ميخرم و با خودم فكر ميكنم با يه بلوز سرخابي چقدر قشنگ ميشه.

به خونه كه ميرسم با مامان يه فيلم ميبينم، بعدش بدجور دلم صدايي ميخواهد كه با صداي سازي ايراني همراه باشه، عين شيشه هاي رنگي خونه هاي قديمي....لالاي لاي گل انار مونده يادگار....ته دلم كمي حس گرفتگي ميكنم، چند روزي هست اينطورم و هيچ نميدونم بايد براي من چي كار كنم، امروز كاملا به دلخواهش بودم اما باز هم انگار خوشحال نيست، شايد چيزي كمه... فكر كنم تقصير اين پروژه است كه دل بهش نميدم....

براي گرفتن حال بد، سعدي باز ميكنم
يار آن بود كه صبر كند بر جفاي يار........... ترك رضاي خويش كند در رضاي يار


درمان اشكه...اشك

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر