۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

دوستم داري را بسيار از من بپرس...

آنجا كه پاي كلمات لنگ ميماند، آنجا كه حتي لبخند نيز ياراي پاسخ به خوشبختي نيست، برايت اشكريزانم. آنجا كه صدايت نوازش باران ميشود بر درختان بهاري دلم، سپاس بودنت را تنها اشك پاسخ است، تنها اشكهاي خوشبختي. بوي عود و نورهاي رنگارنگ شمعهاي اتاقهايمان و نوازش "صلت كدام قصيده اي اي غزل" و گاهي "ميان خورشيدهاي هميشه زيبايي تو لنگري است" و تماشاي تو. تماشايت وقتي ميان كتابها ميگردي يا زماني كه تماشا ميكني خوشبختيم را و دو پاره يك حقيقت بودنمان را. من به دوستت دارمهاي مكررت معتادم و به دوست داشتنت زنده. تكرار تو در زندگيم نو شدن سرايش خداست و نگاههايت برهاني بر گنجيدن كلام خدا در چشمان آدمي. آنجاست كه سكوتهاي ميان كلامت را ميپرستم كه جلوه خداست و كلامت را سجده ميكنم كه تجلي حقيقت بودنم است.

هيچ ميداني.... سرشارم ميكني از عشق و خوشبختي، آنقدر كه به گنجايشم شك كنم؟


و احساس ميكنم هيچ گاه اين اندازه دوست داشته نشده ام.

۲۴ فروردین ۱۳۸۸

براي روزهاي خيلي قديمي، خيلي دور همراه با تقديم عشقي بي انتها



بعد از موجهاي يك طوفان، شايد كهنه و قديمي، شايد هم تازه و غم‌انگيز سعي ميكنم روز باروني آرومي رو شروع كنم. خودم رو توي آهنگهاي ريرا گم ميكنم و خودم رو توي شعري تكرار ميكنم "آنكه ميگويد دوستت ميدارم، دل اندوهگين شبي است كه مهتابش را ميجويد....". ناخونهامو لاك ميزنم، سفيد بي رنگ بي رنگ، رنگ شكوفه هاي گيلاس. گاهي گوشم با صداي بارونه، گاهي با صداي تك تك هزار قناري خاموش گلوم و گاهي با صداي گريه هزار ستاره تمنايم. وسطها خودم رو توي يكي از كتابهاي نيمه تموم گم ميكنم و سعي ميكنم به قول آيلر از اين زندگي مجازي ببُرم و ساعاتي از عمرم رو در يك زندگي واقعي ادامه بدهم . هنوز روي سينه‌ام سنگيني ميكنه و دردش تمام وجودم رو پر ميكنه. شايد از هواي تازه است، بوي بارون رو سينه به سينه ميكنم با هواي اتاقم و بوي عود، صداي بارون رو سينه به سينه با آواز خنياگر غمگيني كه آوازش را از دست داده است و نور كمرنگ آسمون باروني رو با نور رنگين شمعهايم و هزار كاكلي شاد. بعد از مدتي هوس چاي سبز با طعم هلو ميكنم و چند خط شعر ورها شدن در خلا آسمون بي آفتاب.


من تمام ابديت را خواسته بودم و پاسخم خاموشي انتها...

.....

۲۳ فروردین ۱۳۸۸



تمام روز سرش رو توي بغلم ميگيرم و نوازشش ميكنم. تنش ميلرزه و مثل كسي كه توي تبي بسوزه براي خودش هذيون ميگه. يك موقعهايي گريه ميكنه، يك موقعهايي خيره ميمونه به جايي و يكهو هم ميخوابه اما توي خواب انگار تنش ميپره. ميگم پاشو بايد بريم خونه يكي كه دوستش داريم، به دوشش ميكشم تا خونه دوستي. ميشينم و حرف ميزنم و در تمام اين مدت مثل بچه اي كه به حرفهاي بزرگترها گوش ميده، گوش تيز كرده و چشمهايش هوشيار هوشيارند. دوباره ميزنيم بيرون و.... آخرش آونقدر روي دوشم سنگيني ميكنه كه بايد دستم رو به جايي بگيرم تا قدم بردارم. متهم اصلي منم، و قاضي خدا.
بارون ميزنه روي صورتم و اشكهام رو گم ميكنه.
دلي كه بشكنه با هيچ بندي، بند زده نميشه....

۲۰ فروردین ۱۳۸۸


در اين حكايت جهنم‌ها و تنگناها تنها خيال بودنت.... سبز ميكند مرا،نه، رنگين كمان ميكند مرا
تمام تابش اميدي و روزهاي نو...
چشمه تمام الهام‌هايم خشكيده، دليل همه جوشش‌ها پناهم بده....