آنجا كه پاي كلمات لنگ ميماند، آنجا كه حتي لبخند نيز ياراي پاسخ به خوشبختي نيست، برايت اشكريزانم. آنجا كه صدايت نوازش باران ميشود بر درختان بهاري دلم، سپاس بودنت را تنها اشك پاسخ است، تنها اشكهاي خوشبختي. بوي عود و نورهاي رنگارنگ شمعهاي اتاقهايمان و نوازش "صلت كدام قصيده اي اي غزل" و گاهي "ميان خورشيدهاي هميشه زيبايي تو لنگري است" و تماشاي تو. تماشايت وقتي ميان كتابها ميگردي يا زماني كه تماشا ميكني خوشبختيم را و دو پاره يك حقيقت بودنمان را. من به دوستت دارمهاي مكررت معتادم و به دوست داشتنت زنده. تكرار تو در زندگيم نو شدن سرايش خداست و نگاههايت برهاني بر گنجيدن كلام خدا در چشمان آدمي. آنجاست كه سكوتهاي ميان كلامت را ميپرستم كه جلوه خداست و كلامت را سجده ميكنم كه تجلي حقيقت بودنم است.
هيچ ميداني.... سرشارم ميكني از عشق و خوشبختي، آنقدر كه به گنجايشم شك كنم؟
و احساس ميكنم هيچ گاه اين اندازه دوست داشته نشده ام.