۲۶ آذر ۱۳۸۹

تمام ناتمام...


صداش انگار با همه زیر و بم ها و غمی که ته تک تک کلماته می پیچه توی گوشم.... عطر جدایی میاره. اشک تو چشمهام میمونه. وقتی توی تنهایی هایم برای سیاهی چشمهات دلتنگم. وقتی هوای دستهات با همه جزئیات میپیچد تو دلم. وقتی نگاهت رو با تمام جزئیات از حفظ میخوانم یعنی فراموشی... فراموشم نشده ای.
بعضی حرفها بعضی نگاهها بعضی اتفاقها یک بیل بزرگ میدهند دستت که تمام خاطراتت را زیر و رو کنی. که بوی پرتقال و داغی گونه های سرخ بپیچد، زیر و رو کنه دلت رو، تمام وجودت رو. و تو بمونی و یک عالمه قصۀ نیمه تموم و حرف نزده و اشک نریخته. و تو بمونی و دلی که هزار خواستۀ نداشته رو جایی پنهون کرده و هر وقت تنهایی بهت هجوم میاره همه رو میکشه بیرون و دونه دونه نگاهشون میکنه و براشون قصه میگه که دوباره خوابشون کنه و بعد جایی پنهونشون کنه.
و توی تمام این پیدا و گم شدن ها تو قطعاتی از وجودت را میبینی که هستند و نیستند. که با تو زنده اند و نیستند. و تو انگار با آنها ناتموم مونده ای...

۲۸ آبان ۱۳۸۹

آونگ تنهایی


بین اتاق میرباذل و استخر دانشگاه مثل آونگ میروم و می آیم، می روم و می آیم. میخواهم جایی از این دور خلاص شوم، یعنی باید خلاص شوم، نمیشود. توی هر خنده، توی هر دلهره، توی هر ماجراجویی کوچک هزار و یک جای تامل هست. میمانم، من در هر بار دوره توی نگاههایت به دستهای سردم جا میمانم، توی دلهره بر زبان آوردن نامت جا میمانم، توی کل کل های بچگانه مان جا میمانم، لا به لای برگهای سال بلوا و سنفونی مردگان جا میمانم. بعد از آن دستهای یخ کرده و رانندگی با فرمون داغ و نقاشی های کنار شعرهای عباس معروفی دلم آونگ است، باور کن. توی تمام تنهایی هایم، نبودنت یک گودال بزرگ و سیاهه که هر چه میکنم پر نمیشه. بغض میشوی و حسرت توی گلویم، قشنگترین راز گنگ وجودم.

۱۹ مهر ۱۳۸۹

زشت و زشت تر


هیچ چیز بدتر از آدمی نیست که خودش هم نمیداند چه میخواهد. یعنی فکر کنم همه ما تا حدودی درگیر این مسئله هستیم یا بوده ایم اما این هم مثل همه مسائل دیگه یک طیفه. طیف از سرگردانی در مسائل جزئی شروع میشه و به سمت مسائل کلی میره. یک طرف طیف کسیه که در مسائل جزئی هم حتی نمیدونه چی میخواهد، از فلان آدم خوشش میاد، بدش میاد، گشنه است، نیست، از باقالی پلو خوشش میاد، نمیاد، الان درس داره، نداره... یکی هم کسیه که گه گاه در مسائل بنیادینی مثل وجود خدا و فلسفه وجود و... دچار تردید میشه. ریشه هر دو شاید در نبود یک چهارچوب مشخص در تصمیم گیری باشه. یک جور چهارچوب ارزشی.
شاید همه این حرفها کاملا بدیهی باشد اما تا وقتی در رابطه تنگاتنگ با اینطور آدمها نباشی نمیفهمی که این رفتارهای خودت چقدر ضعیف هست. اینجاست که حرفهایی مثل آدمها آینه ما هستند پیش میاد. گاهی در برخورد با این رفتارهای دیگران هست که به خودت نهیب میزنی: ببین تو هم همین شکلی هستی، حتی گاهی زشت تر! یادت نره!

۱ مهر ۱۳۸۹

توت و سرگردانی


ویولن، جوابش با پیانو.* تمام روحم آزاده. آزاد آزاد. میروم ایستگاه اتوبوس دم علم و صنعت و آخرین خداحافظی که یادم مونده با لبخندی به پهنای تمام صورت و چشمهایی که برق قشنگی توشونه و دستی که عشقی رو یادآوری میکنه و امیدی که هست برای فردا و من که گیجم. هنوز گیجم... آن سرگردانی با من ماند. سه ساله این گیجی با منه. شاید آخرین فرصت بود برای برگشت به رویا. هنوز خیال آخرین توت با من هست... این سر دنیا آمدم، رویا گم کرده و گیج. واکاوی خاطراتم است این روزها، آنها که تله شده و جایی از وجودم را به کام کشیده. آنها که برایم زندگی مجازی ساخته در دنیایی دیگه. این روزها میگردم همه را بلکه پیدا کنم کجا، چرا جا ماندم. شاید رها شوم، شاید.
* کاش میشد آهنگها رو با این پستها وصل کرد که هر پستی رو با آهنگی که باید شنیده بشه خواند!!

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

لنگر من تا من


گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوت ِ دردبار ِ خود
مرگ و زندگی را شناخته‌ام،
اما ميان ِ اين هر دو
ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من!
ميان اين هر دو
من

لنگر ِ پُررفت‌وآمد ِ درد ِ تلاش ِ بی‌توقف ِ خويش‌ام...

شاملو

۲۸ مرداد ۱۳۸۹

ژن یابی موسیقیایی


این داستان ژنها هم داستان جالبی است. کافی است آهنگ ترکی یا لری گوش بدهم و حدود نصف اولی رو نفهمم و از دومی هم هیچی نفهمم اما حالم رو به صورت محسوسی تغییر میدهند. گریه میکنم، دلتنگ میشوم، شاد میشوم، شارژ میشوم، به آسمان میروم، به زمین برمیگردم، بهارمیشوم، عاشق میشوم، پائیز میشوم، ابر میشوم، خورشید میشوم، همه چیزهای خوب و بد میشوم و.... من میشوم و عشق میوزد در وجودم.
اگر نمیدانید اجدادتان از کجا آمده اند و اصالتا کجائیند پیشنهاد میکنم آلبوم گروه رستاک به نام "همه اقوام من "را گوش بدهید، حتما میفهمید ریشه توی کدوم قوم دارید. حتی اگر مثل من هم تا هفت جد قبلتان را هم مطمئنید از کجا آمده و کجائیه، باز هم این آلبوم رو گوش بدهید چون مستتان میکنه!

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

یک ساله غریبه ایم



به بهانه امروز خواستم بنویسم، از آن قلم زدنها که نقطه چین میشه و هیچی نمیشه. اینجا حکایت حکایت دل نبستنه. دل بستگی نه، عکس آن هر چه هست آره. چایی سبز با عطر یاسمن میریزم و بو میکشم. بی اختیار لبخند می آید. بعضی آدمها زندگی کردن در کنارشان خوشبختی است اما دل نباید بست. من همیشه خوش شانس بوده ام برای گلچینی از آدمها که در زندگیم آمده اند، زندگیم را رنگ زده اند، نقاشی کرده اند و رفته اند. بعضی سیاه زده اند و در زمان خود درد داده اند اما در کنار رنگهای زیبای دیگر کاملا موثرند چون زیباترینها را زیباتر میکنند و خودشان هم زیبایی خود را دارند هر چند زیبایی تلخ. حس خوشایند جور دیگر دیدن تمام آن زشتی ها قشنگه.

دوست داشته باش اما نبند خودت را، دلت را، زندگیت را. اینجا دلبستگی ها زودتر اتفاق می افتد، زودتر خودت را میبندی، بعد وقت رفتن که میشود میبینی جایی از زندگیت دارد میرود. اینجا باید دوستت را به جای پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت، خواهرت و.... دوست داشته باشی و حواست به او هم باشد، باید تمام محبتی که میماند در دلت به او بدهی، دلت بسته میشود خواهی نخواهی، اما باید یاد بگیری محبتت را بدهی اما وجودت را نه.

بزرگ میشویم، قد میکشیم بدون اینکه تفاوتش را بفهمیم. امروز نگاه کردم دیدم دیرتر پیش می آید که بخواهم با کسی حرف بزنم. یعنی وقتی می آیم در مورد موضوعی مرتبط با خودم حرف بزنم همه اش در نقطه بی حرفی می مونم. یک جورهایی اعتماد اولیه ام به آدمها مثل قبل بیش از حد نیست، فاصله های اولیه را بیشتر کرده ام. دقیقا مثل تفاوت کلاسهای اولی که سر کلاس میرفتم که درس بدهم با الان. قبلا با شاگردها نزدیک میشدم، دوست میشدم و کلا رفتارم بیشتر رفتار دوستانه بود اما الان از روز اول مثل استاد برخورد میکنم، نزدیک نمیشوم و نزدیکی خیلی سخته برام. یا باید شاگردی خیلی صمیمانه برخورد کنه که یخهام آب بشه یا کل رابطه غیر درسی محدود میشه به چند تا لبخند و همین. دیگه حتی اسمها هم دیگه یادم نمیمونه یا بهتره بگم زحمت به خاطر سپردن اسمها رو هم به خودم نمیدهم. با تعریفهای کلاسیک بزرگ شده ام انگار، بزرگ شده ام. یک سال است دارم متفاوت بزرگ میشوم، کاملا متفاوت.

* این پست باید در 12 آگوست پست میشد اما از انجا که نصفه بود امروز پست شد.

۱۱ مرداد ۱۳۸۹

چله نشینی


از اون وقتهاست که حرفم هم نمیاد. مخلوطی از خشم وغم موج میزنه تو وجودم. به تکاپوی موجها نگاه میکنم و شکل تعفنی که میگیرند. از آن موقعهاست که میخواهم بالا بیاورم روی اوضاع. کثیف و با وقاحت.
نگاه میکنم به فرآیند شکل گیری یک آگاهی جدید و یک تصمیم جدید. همیشه به دنبال یک اوضاع کثیف اوجی هست. همیشه تصمیم های بزرگ در پشت یک اوضاع کثیف و پست در خوابند. باید این وقاحت به چشم برسد، حتی با یک اتفاق کوچک. باید ببینیش تا بشکنیش. وقتی شروع میکنم نگاه کردن به شکل فرآیند حتی گریه هم بند می آید و غم و خشم تبدیل میشوند به چیزهایی که میدانی، چیزهایی که باور داری، چیزهایی که زندگیشان کرده ای و برای دانستن و داشتنشان روزهای زندگیت را، بزرگترین سرمایه ات را خرج کرده ای.
وقتی اوضاع کثیفند و آدمها وقیحند و پتیاره به آگاهی نگاه کن که به تو میبخشند، آنوقت تبدیل میشوند به فرشته های آگاهی...
گاه انکه تو را به حقیقت میرساند خود از آن عاری است....

۲۷ تیر ۱۳۸۹

تو و سایه هات



در فیلمی جمله ای از نیچه رو شنیدم که دو روزی هست که درگیرم کرده. وقتی در زندگی تصمیمی میگیری و گزینه ای رو حذف میکنی به نفع گزینه دیگر، گزینه حذف شده در تو زندگی میکنه. حالا اگر با این زندگی اون کنار بیایی و ببینی که زندگی فعلی خیلی خیلی بهتر از اون زندگیه خوشحالی و راضی اما اگر این قصه برعکس بشه.... میشه عقده، میشه خودت نبودن میشه... حالا ممکنه تو اشتیاه فکر کنی و اگر گزینه حذفی رخ میداد همه چیز متفاوت بود با نگاه تو، اما در کل این گزینه حذفی هنوز زنده است. به دو راهی های زندگیم که فکر میکنم میبینم بله، خیلی از راههای حذفی در من زنده اند و به شکل مقایسه ها نمودار میشوند که اگر الان اینطور کرده بودیم اینطور شده بود و اوضاع بهتر از الان بود و.... انگار چند قسمت شده ای و چند جا داری زندگی میکنی اما خودت نمیفهمی، اما هر کدام به اندازه یک زندگی با جزئیات کامل از تو انرژی میگیرند و خسته ات میکنند، تو و سایه هات. قسمت جالب ماجرا اینجاست که بعضی برای مدتها اصلا خودی نشان نمیدهند اما در یک شرایط خاص قد علم میکنند! برای کشف راز میروم سراغ آنهایی که نخواسته ام نگه اشان دارم، گزینه هایی که حذف شدند و بعد از حذف از بین رفتند، به کل. خاصیت آنها چی بود؟ چرا نمیتونم همون طور که اونها رو کشتم بقیه رو هم بکشم؟ در کمال تعجب میبینم آنهایی که هنوز زنده اند برمیگردند به چند تا از نقاط تاریک بارز من. یعنی اگر این نقطه های تاریک روشن بشوند اونها هم میمیرند. اونوقت من با زندگی فعلی در صلح خواهم بود. یعنی این وابستگی همه چیز با هم معرکه ایه!
پی نوشت: اون جمله در فیلمی بود به نام When Nietzsche Wept که فهمیدم هم به فارسی ترجمه شده و هم کتابش به زبان فارسی هست، به نظر من که با وجود اینکه یک رمان کاملا غیرواقعیه ارزش خواندن داره!

۳ تیر ۱۳۸۹

بنویس


بنویس، بنویس به نام خدایی که فراموش کردی....

هی با خودم میگویم نوشتنهایت کمتر شده؛ بنویس، انگار یک جورهایی گم شدم. خودم نیستم، همینقدر میدونم. حالت پناهندگی دارم، به شخصیت های بارزم پناه میبرم، به شخصیت هایی که برآیندشون من رو تشکیل میده. قبلا همه آنها با هم بودم، گاهی با تفکرات سنتی و ابزارم جوشانده و غذاهای خوشمزه و ظرفهای شسته و خونه مرتب، گاهی لوس بابام و ابزارم لوس کردن خودم و گاها لجبازی های ریز، گاهی یک آدم شلخته و ابزارم بی تفاوتی به همه دنیا، گاهی یک شخصیت ساکت و گوشه نشین و ابزارم غرق شدن توی یک داستان و هیچ ازش بیرون نیامدن، گاهی... قبلترها تعادل این دوستان با ابزارهای خاصی به نام تفکر و الهام برقرار بود و دنیا به کام اما الان نه. الان هر بار کفه به سمت یکی سنگینه و بقیه هبچ میشوند. ابزارها از دستم مثل ماهی سر میخورند و میروند. تفکر رفت، الهام نیمه خشک است و من بی من.


از لای پلکهام نگاهت میکنم. دوری و مبهم. دستکش های نوی سیاهم با حلقه های طلایی شان توی کیفم مچاله شده یک گوشه، هوا با بودن مبهم تو هم گرم گرم است. توی داستانهای عاشقانه گمم. میرسی سر پیچ، سلام ... از ترس شنیدن صدات میدوم، نمیتونم نزدیکت راه بیام . میدوم و سر خیابون سوار تاکسی میشوم . دستکش ها رو دستم میکنم، یا از سردی دستهامه یا نمیخواهم اثر انگشتهام روی محل جرم بمونه... تو به من سلام کردی....

مرورت میکنم، از سر به ته، از ته به سر. مثل گهواره خوابم میکند....


به صورت عجیبی احساس نیاز میکنم به یک تغییر رادیکال در خودم. کوچکترینش میشود کوتاه کردن موهام باشد و بدترینش میتواند خواستگاری کردن باشد از یک مرد سیاه گنده کچل (یعنی وحشتناکترین قیافه ای که میتوانید بهش فکر کنید، همون رو میگم).... فقط میدونم همه چیز در حال ایسته، حرکت نیست، وزش نیست، زندگیم دارد فاسد میشود مثل آب مرداب، مثل تمام چیزهای راکد دنیا، متعفن میشود این روزها. همین روزها.



مردن جرات میخواهد مثل عاشقی. کسی که جرات عاشقی نداره جرات مردن داره؟!


یک تکه کاغذ بس است که حسی در تو یکباره بجوشد، بزرگ شود و بایستد روبرویت. فقط با یک تکه کاغذ بدون هیچ نوشته ای، یک برگ کاغذ سفید با حاشیه ای از یکی از نقاشی های دگاس. دخترهایی که باله میرقصند. مثل سه دختری که تو تابلو خاله ام میرقصیدند و دلیل مدتها نشستن و داستان پردازی من بودند. دختری که تنها میرقصید، دختری که به دوستش کمک میکرد یا آنی که کفشش را می بست. هر بار یکی قهرمان بود و داستان یک بار رومانس بود ویک بار درام... روی کاغذ ننوشته ام که یادم بماند، مردن جرات میخواهد.... نداشتی.

خداییش چیز زیبایی نیست که بنویسم ازش غیر از اون بچه تپلی که هفته پیش توی مغازه تو بغل باباش تمام مدتی که در صف بودیم رو با هر شکلک من غش میکرد از خنده. اصلا نفهمیدم صف کی جلو رفت! همین، کل اتفاق خوشگل این چند وقت. باور کن.



۲۱ خرداد ۱۳۸۹

مشق دموکراسی...نقطه، سر خط



به بهانه سالروز لحظه ای که یادمان افتاد هنوز میشه همدیگه رو دوست داشت.

- یک سال گذشت. فیس بوک پره از بحثهای بچه ها در مورد گفته های اخیر رهبران جنبش. یکی میگه استراتژی درستیه موندن در خونه و بیرون نرفتن... اون یکی میگه اصلا تو چقدر میدونی؟ من دیرتر از تو از ایران اومدم بیرون... صحبتت اصلا منطقی نبود، دیرتر اومدن که شرط فهمیدن نیست، با ایران تماس داشتی ببینی اوضوع چطوره؟ ... بله تماس داشتم، ما خون ندادیم که جنبش متوقف بشه، شما همون اطلاع رسانیت رو بکن و در مورد اوضاع داخلی نظر نده.... برخلاف میلم من رو وارد بحث میکنی ببین....
و همینطور ادامه داره، بدون اینکه یکی به حرفهای طرف مقابل فکر کنه. من درست میگم یا تو؟ درست کیه، غلط کیه! اصلا اگر کسی درست نباشه یعنی غلط. با اینکه نمونه های این تفکر در برداشتهای دینی کم نیست (مثلا در زمان ظهور امام زمان مردم دو دسته اند و دسته سومی وجود ندارد و اگر هم وجود دارد در اصل به یکی از گروهها تعلق داره و اصلا میانه ای وجود نداره) نمیگویم ریشه، دین هست چون اونقدر این طرز تفکر دلایل مختلف داره که پرداختن بهش آدم متخصص میخواهد و من در زمینه رفتارشناسی چیزی نمیدونم پس کاری ندارم این طرز تفکر از کجا می آید. اما وجود این طرز تفکر رو به صورت یک بیماری مزمن در کشورمون میبینم، در خودم میبینم. مثل یک بیماری همه گیره که اگر کسی بهش مبتلا نباشه باید بهش آفرین گفت. تفکر صفر و یک ، تفکر اینکه اگر کسی با من نیست غلطه. این یعنی فقدان دموکراسی. دموکراسی یعنی قضاوت فازی. امیدم بود این جنبش تمرین دموکراسی باشه اما.... نقطه، سر خط.
- یادمه روزهای آخر بود، رفته بودم خرده ریزهایی که میخواستم به عنوان یادگاری ایران بیاروم رو بخرم، از غروب گذشته بود اومدم سر مفتح و سوار تاکسی شدم. سر چهارراه بعدی سه مرد بلوچ سوار شدند با لباسهای سفید و لبهای خندون. اومده بودند تهران که بروند بیمارستان. خیابونها شلوغ بود مثا معمول اون روزها به خصوص حوالی خیابون انقلاب. آقای راننده سرسختانه طرفدار احمدی نژاد بود و میگفت این توی خیابون رفتنها فقط دردسره. بنده خدا حق هم داشت، این شلوغی برای او فقط معنی بنزین سوزوندن بیشتر میداد و سود کمتر از مسافرکشی. کلی بحث کردیم، سعی میکردم از دید بی طرف حرف بزنم ، دوستان بلوچ طرفدار موسوی بودند و ساکت. راننده اما پر سر و صدا. وقتی داشتم پیاده میشدم دوستان بلوچ دعوتمان کردند به چابهار، همگی هم داستان شده بودیم که آنچه از دلهای همه رفته دوست داشتن همدیگه است.... همه امیدم این بود که این جنبش سبز باشه و بارِش عشق باشه اما....
سبز تویی که سبز میخواهم....


۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹


غمگینم و اصلا نمیخواهم توی خاطراتم دنبال دستاویزی بگردم که این حال بد رو بهش نسبت بدهم. غمگینم از این روزها، از روزهایی که به آنچه دوست دارم نمیگذرد، غمگینم از آدمهایی که به راحتی ندیده میگیرنت و ریشه های تو رو هرس میکنند، آره ریشه ها رو.
اینجا تنهایی حاصل نبودن آدمها نیست، از بودن آدمهاست.

جهان پر از صدای پاهای مردمی است كه آنچنان كه تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند...فروغ

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

میخوانم.. پس هستم!




ما هرگز کتاب نمیخوانیم بلکه در خلال کتابها خود را میخوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود.
رومن رولان- سفر درونی- م.ا.بهآذین


این جمله به صورت منقطع ساعات زیادی از ذهنم رو به خودش مشغول کرده. و این وقتی هستش که به یاد زمانهای خاصی از زندگیم می افتم و بررسی میکنم خودم رو با کتالهایی که خوندم وچیزی که درون اونها به دنبالش میگشتم. البته باید جدا کرد زمانهایی که از سر ناچاری و بی کتابی به کتابهای عمو حسنعلی پناه میبردم و در مورد زندگی نیکلای و الکساندرا و ملکه الیزابت و ماری انتوانت و... خلاصه تمام ملکه ها و شاه های خاص تاریخ میخواندم. مثلا روزهای پانزده سالگی من با رمانهای عاشقانه پر میشد و ساعتها توی اونها گم بودم، پیدا شدن یک قهرمان که توانسته بود باتمام شرایط سخت بجنگه یا عاشقی که سالها در کنار عشقش بود و به اون نمیگفت یا ...

یادم می آید دو سال و نیم پیش که زندگی بدجور پاش رو روی حنجره ام گذاشته بود که صدایم در نیاد خودم رو توی رمانهای مختلف گم میکردم که به خیال خودم از زندگی خودم دور باشم اما الان میفهمم که دلیلش پیدا کردن نقطه ای مشترک بوده بین من و تمام اون قهرمانهایی که روزهای سخت رو پشت سر گذاشته اند. یادم می آید اون روزها بدجور از عقاید یک دلقک خئشم میومد به خاطر تمام شباهتهای من با قهرمان داستان. اونقدر تلخ بود که هنوز تلخی اش رومیشه حس کرد یا بهتره بگم هم این تلخیه اون روزهاست که میتونم هنوز حس کنم!



لحظه عجیبیه وقتی میخواهی آخرین نقطه از قصه ای را بخوانی که میدونی چی میشه؛ یعنی از همون پاراگرافهای اول خوب حدس میزدی همه چیز رو، اما تا آخر به امیدی میخوانی که شاید اشتباه حدس زده باشی و لحظه گاهاً تلخیه که آخرین رشته ارتباط واقعیت و رویا رو پاره کنی و ببینی همه خیالهات برای آخر قصه؛ فقط خیال بوده و هیچوقت با دسته اتفاقات موجود امکان رخ دادنش وجود نداره.... اینجاست که صبور و آرام باید بنشینی و به تمام مسئولیتی که در طی داستان داشتی نگاه کنی و بپذیری که تو، خود تو باعث دور شدن خیال و واقعیت از هم بودی، خود تو... بپذیر....


۴ فروردین ۱۳۸۹

مونولوگ های غربت... آخرینهای 88



سوار شدن roller coaster دو چیز رو برام روشن کرد. اول اینکه من از ارتفاع میترسم، اونهم اگر ردیف اول نشسته باشم ببینم که چه بلایی داره سرمون میاد. دوم که مهمتر بود زمانی برام روشن شد که عکسی که ازم انداخته بودند رو دیدم. ظاهرا عکس در یکی از لحظات بسیار هیجان انگیز که همه ترسیده بودیم انداخته شده بود. همه آدمها در حال جیغ زده بودند یا چشمهاشون رو بسته بودند اما من کاملا با اخمهای در هم عینکم رو نگه داشته بودم و اگر اون عکس رو بدون زمینه به شما نشون میدادند میتونستید به راحتی فکر کنید که مثلا این عکس وسط یه کنفرانس مهم با یک سخنران خیلی مهم تر از من گرفته شده. نتیجه این جمع و جور کردن اساسی و دریغ از حتی یک جیغ کشیدن این بود که حدود نیم ساعت بعد از پیاده شدن دستهام یخ کرده بود و به زور روی پاهام راه میرفتم. اینجا بود که واکنش غالب خودم رو در زمان هیجانهای شدید چه احساسی چه فکری، به صورت خیلی واضح دیدم. زمانهایی که توی چشمهایی کسی که دلتنگش بودم زل زدم و در حالی که لبهام میخندیده بغضم رو خوردم که مبادا آدم ضعیفی به نظر برسم، که مبادا نشون بدهم که چقدر نبودنت برام مهمه. بعد در حالی که به پهنای صورت اشک میریختم پیغام دادم که دلتنگت بودم، همین. که چقدر دلخور بودم از کسی و باز هم برای چندمین بار هیچی بهش نگفتم و با خودم گفتم بگذار فکر کنه نمیفهمم، من که میفهمم. همه این فرو خوردنها تبدیل میشه به بغضی که بی هوا گلوم رو فشار میده و اشک میشه و هر جور قربون صدقه اش برم درست نمیشه... نمیشه.

خیلی جالبه وقتی خودت هم از احساسی که داری تعجب کنی. مثلا تا همین چند ماه پیش اگر صدای آوازهای شجریان میشنیدی آهنگ رو عوض میکردی یا اگر یکی از کانالهای تلویزیون عزاداری نشون میداد خاموش میکردی به کل! اما الان هر وقت قراره حالم خوب بشه دقیقا یکی از آوازهای شجریان به دادم میرسه و درست وسط یکی از یکی از برنامه های رادیو که داره در مورد قیام امام حسین حرف میزنه، یکی از قطعات عزاداری رو میذاره بیخیال بقیه برنامه میشم و هی میگذارم که اون یه تیکه تکرار بشه، دوباره و دوباره....

خیلی خوبه در زندگی کسی رو داشته باشید که بهتون روحیه بده که مثلا شما خیلی خوبید و بهترینید و .... یعنی من اینجا دلم لک زده برای تعریفهای آیلر که تو باهوشی، یا تعریفهای مهشید که تو کارها رو خوب انجام میدهی یا مامان که با محبتهای کوچولوی من اونقدر خوشحال میشد که شوق چشمهاش انرژی جدیدی بود برای محبت کوچولوی بعدی یا بابا که در مورد هر تصمیم مهمی توی خونه از من نظر میپرسید یا یاسی که نمونه کوچک من بود طوری که حتی اشتباهات منو هم تکرار میکرد. حتی دانشگاه که یکی از بزرگنرین منابع اعتماد به نفس بود. وقتی از در اصلی تا در دانشکده به زور متوسط با پنج نفر سلام احوالپرسی میکردی و وقتی وارد دانشکده میشدی تبدیل میشدی به یک حل تمرین یا استاد مهربون! الان اعتماد به نفس من رفته یک جاهایی حدود زیر صفر، جلوش رو هم به سختی میتونم بگیرم. چون فقط من نیستم که این حس رو ایجاد میکنم، آدمهای اطرافم هم برای بالا رفتن اعتماد به نفسشون از اعتماد به نفس من به عنوان پله استفاده میکنند. البته ایراد از ضعف بنده است. این موضوع رو خودم میدونم. دارم کم کم خوب میشم...

خودت رو نگاه میکنی که بزرگ شدی، میجنگی و جلو میروی، کم یا زیاد. وقتی نگاه میکنی به خودت میبینی بین تمام این تکاپوها یک لحظه هایی هست که انگار در آنها جا موندی و هر چقدر هم که جلو بروی باز هم میخواهی برای لحظه ای استراحت هم شده برگردی به اون لحظه ها و همینطور بهشون نگاه کنی و خوشحال باشی که اون لحظه ها رو زندگی کردی، لحظه هایی که فقط مال تو هستند و نه هیچ کس دیگه، حتی اگر برای کسی هم از نابترین احساساتت در اون لحظه ها بگی هیچ کس نمیفهمه. پس شادی که اون احساس خاص تو بوده. میبینی جا موندی، توی یک روز برفی و تماشای زیباترین ها از پشت یک پنجره گرم و پر نور یا همینطور بی هوا قدم زدن توی خیابون ولیعصر وقتی برف رو زمینه و هر لحظه ممکنه بخوری زمین یا وقتی از سید مهدی حلیم میخریدی و مینشستی توی پارک ماهی ها (اسم منتخب من برای پارک روبروی سید مهدی) بخوری و هوای چمنهای روی خاک را بکشی توی ریه هات. توی این لحظه ها دلتنگی برای بعضی آدمها هم دست میکشه روی دلت، انگار یک غمی درست توی قفسه سینه ات شروع میکنه رقصیدن و تو رقصش رو دوست داری، این غم شاهدیه برای اینکه تمام اون روزها نه خواب بوده و نه خیال و تو اینقدر خوشبخت بودی که بتونی توی اونها گم بشی و... پیدا نشوی.

بیا و چشمهات رو ببند...ببند.... نه نه قبل از اینکه ببندی چشمهاتو یک چیز رو بپرس از خودت و بعد چشمهاتو ببند و بگذار جوابت رو بلند بلند برای خودت بگویی... آخرین باری که حس کردی با تمام وجودت حضور داری در زمان و مکانی که بودی و بودی! و شاد بودی از بودنت! کجا بود؟ با خودت بگو و بعد معجزه اش رو لبهات ببین...:)

۲۹ بهمن ۱۳۸۸

مونولوگ های غربت 6


- توی سکون secret garden و بازی Mahjong غرق میشوم و اصلا یادم میره که باید تا آخر ماه کار تحویل بدهم و نه تنها موادش رو آماده نکردم که حتی نرم افزار مربوطه رو هم بلد نیستم. لحظه ای فقط برای لحظه ای به خوشبختی که کف دستهامه و از وقتی آمدم اینجا فراموشش کردم نگاه میکنم و سعی میکنم کف دستهام بچرخونمش. هزار رنگ میشه، از باربی بازی های شش هفت سالگی تا شکلاتهای داغ قنادی فرانسه و قدم زدنهای میدون انقلاب. شاید بشه خوشبخت بودن رو در لحظه هایی معنی کرد که بیشتر زندگی کردیم. یعنی بیشتر با اون لحظه ها بودیم مثل اینکه لابه لای گم شدن ابرها توی آسمون تو هم گم بشی، تنت رو به خورشید بسپاری و بگذاری که قلبت رو منبع عشق و گرما بکنه. از این لحظه ها کم نبوده توزندگیم. اینجا همه چیز فراموش شده بود، تازه شروع کردم....

- خواب میبینم ایرانم. صبح وقتی توی خواب و بیداری همه اش با خودم این هیجان رو دارم که وقتی چشم باز کنم کجا میبینم خودم رو؟ توی اتاق خودم با دیوارهای گل گلی و قرمزش یا توی آپارتمان کوچولوم با دیوارهای یکی آبی و یکی سفیدش! با اینکه کاملا مطمئنم از اینکه از اتاق گل گلیم خبری نیست اما باز به امید هست ته دلم که میگم شاید، شاید. خلاصه صبحها با هیجان خوبی بیدار میشوم. روزها کش می آید با درس و کلاس و office نشینی. معمولا حوصله کسی رو ندارم، دلم خونه خودم رو میخواهد و تماشای تلویزیون و قدم زدن توی حیاط با خودم و فقط با خودم. قانون عحیبیه این قصه که چیزی که میخواهی در زمانش به دستت نمیرسه. یادم میاد همین سه سال پیش که اولین TA بودن خودم رو تجریه میکردم دلم یه میز میخواست که بشینم پشتش و کار کنم رو پروژه ام. نشد نشد نشد تا الان که دیگه اینقدر تنبل شدم که خونه خودم رو به این office ترجیح میدهم بدجور. دارم از روزمره ها مینویسم، میدونم، اما باور کن آدم بدجور دلش برای روزمره ها رو گفتن تنگ میشه گاهی. مامانی هم نیست که بشینی باهاش از این حرفها بزنی که. از این همه راه دور هم سخته، نمیشه، باور کن.

- همه چیز اون وقتی که باید میاد، فقط کافیه بهش بفهمونی که چقدر میخواهیش! اما گاهی هم در فرآیند فهموندن بهش بیخیال میشی و همه چیز رو رها میکنی. مثل مسافری که وسط راه کوله اش رو بندازه و روی زمین دراز بکشه و تصمیم بگیره که نه به رفتن فکر کنه و نه به موندن، فقط فرصتی بده برای تماشای آسمون بالای سرش و زمین زیر پاهاش و بادی که روی گونه هاش میخوره و گرمای خورشید که پشت پلکهاش میخوره و خوب خوب خوابش میکنه، مثل من! رها کن، رها.....

- تا صبح بیدارم و به تمام آهنگهایی که دوست دارم گوش میدهم. نمیدونم این قصه های ژنی با من چه کرده که به محض گوش دادن به بعضی موسیقی های ترکی اشکم روان میشه. یادمه وقتی برگشتیم ایران به محض اینکه بابا آهنگ ترکی میگذاشت میرفتم پشت مبلهای خونه گریه میکردم. نمیدونم دلتنگی دوری از دوستهام بود یا... فقط یادمه گریه میکردم. الان کل خونه حکم همون پشت مبل رو داره برام، میشینم و با یکی یکیش گریه میکنم. اصلا هم نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم.... به خاطر چیزهایی که ندارم؟ نداشتم؟ داشتم و الان ندارم؟ دارم و قبلا نداشتم؟! نمیدونم، فقط غمگینی چنگ میزنه تو وجودم گاهی، مثل همین الان، دم دم های یک صبح تعطیل که هیچ کاری برای کردن نداری توش، یه جز خوندن مقاله و فقط همین و همین و همین و... کیلومترها دور از کسانی که دوستت دارند، خیلی دور..خیلی دور از هر عشقی که بتونی حس کمی و نفس بکشی... خیلی دور.... خورشید، مادری کن ...

- الان هشت نفریم توی خونه، پریچهر هم اضافه شد! اسم اینجائیش lili of peace هستش!

- به گوش دادن Fado و رادیو کاملا عادت کردم. به انتظارهای روزانه برای شنیدن یک شعر با صدای شاملو هم. همینطور به بافتنی بافتن های شبانه جلوی یک سریال! کلی هم روش یاد گرفتم برای ایجاد گل و منگل و شادمانی وسط بافتنی هام. فکر میکنم اگر سالها بعد به این روزها نگاه کنم غیر از خوندن مقاله و اغلب هاج و واج نگاه کردن به اونها، این بافتنی ها و رادیو زمانه گوش کردنها و با Fado رقصیدن و گریه کردن و مزه مزه کردن شعرهای شاملو با صدای خودش چیز زیادی یادم نیاد یا نخواهد که یادم بیاد. آنچه دارم یاد می گیرم هم که دیگه یاد گرفتم و نیازی برای به یاد آوردن نیست!

- گوشواره های سفیدم خراب شد، یعنی گل روی یکیشون به کل کنده شد. خیلی دوستشون داشتم، تازه هم کادو گرفته بودم، یعنی این شکلیم الان :(

- میگه ایران چطوریه؟ میگم یعنی چی؟ میگه همین دیگه، کشورت چطوریه؟ میگم... قشنگ، قشنگ... میگه همین؟ میگم قشنگ یعنی همه چی نه؟ میخنده.