۲۶ آذر ۱۳۸۹

تمام ناتمام...


صداش انگار با همه زیر و بم ها و غمی که ته تک تک کلماته می پیچه توی گوشم.... عطر جدایی میاره. اشک تو چشمهام میمونه. وقتی توی تنهایی هایم برای سیاهی چشمهات دلتنگم. وقتی هوای دستهات با همه جزئیات میپیچد تو دلم. وقتی نگاهت رو با تمام جزئیات از حفظ میخوانم یعنی فراموشی... فراموشم نشده ای.
بعضی حرفها بعضی نگاهها بعضی اتفاقها یک بیل بزرگ میدهند دستت که تمام خاطراتت را زیر و رو کنی. که بوی پرتقال و داغی گونه های سرخ بپیچد، زیر و رو کنه دلت رو، تمام وجودت رو. و تو بمونی و یک عالمه قصۀ نیمه تموم و حرف نزده و اشک نریخته. و تو بمونی و دلی که هزار خواستۀ نداشته رو جایی پنهون کرده و هر وقت تنهایی بهت هجوم میاره همه رو میکشه بیرون و دونه دونه نگاهشون میکنه و براشون قصه میگه که دوباره خوابشون کنه و بعد جایی پنهونشون کنه.
و توی تمام این پیدا و گم شدن ها تو قطعاتی از وجودت را میبینی که هستند و نیستند. که با تو زنده اند و نیستند. و تو انگار با آنها ناتموم مونده ای...