۴ فروردین ۱۳۸۹

مونولوگ های غربت... آخرینهای 88



سوار شدن roller coaster دو چیز رو برام روشن کرد. اول اینکه من از ارتفاع میترسم، اونهم اگر ردیف اول نشسته باشم ببینم که چه بلایی داره سرمون میاد. دوم که مهمتر بود زمانی برام روشن شد که عکسی که ازم انداخته بودند رو دیدم. ظاهرا عکس در یکی از لحظات بسیار هیجان انگیز که همه ترسیده بودیم انداخته شده بود. همه آدمها در حال جیغ زده بودند یا چشمهاشون رو بسته بودند اما من کاملا با اخمهای در هم عینکم رو نگه داشته بودم و اگر اون عکس رو بدون زمینه به شما نشون میدادند میتونستید به راحتی فکر کنید که مثلا این عکس وسط یه کنفرانس مهم با یک سخنران خیلی مهم تر از من گرفته شده. نتیجه این جمع و جور کردن اساسی و دریغ از حتی یک جیغ کشیدن این بود که حدود نیم ساعت بعد از پیاده شدن دستهام یخ کرده بود و به زور روی پاهام راه میرفتم. اینجا بود که واکنش غالب خودم رو در زمان هیجانهای شدید چه احساسی چه فکری، به صورت خیلی واضح دیدم. زمانهایی که توی چشمهایی کسی که دلتنگش بودم زل زدم و در حالی که لبهام میخندیده بغضم رو خوردم که مبادا آدم ضعیفی به نظر برسم، که مبادا نشون بدهم که چقدر نبودنت برام مهمه. بعد در حالی که به پهنای صورت اشک میریختم پیغام دادم که دلتنگت بودم، همین. که چقدر دلخور بودم از کسی و باز هم برای چندمین بار هیچی بهش نگفتم و با خودم گفتم بگذار فکر کنه نمیفهمم، من که میفهمم. همه این فرو خوردنها تبدیل میشه به بغضی که بی هوا گلوم رو فشار میده و اشک میشه و هر جور قربون صدقه اش برم درست نمیشه... نمیشه.

خیلی جالبه وقتی خودت هم از احساسی که داری تعجب کنی. مثلا تا همین چند ماه پیش اگر صدای آوازهای شجریان میشنیدی آهنگ رو عوض میکردی یا اگر یکی از کانالهای تلویزیون عزاداری نشون میداد خاموش میکردی به کل! اما الان هر وقت قراره حالم خوب بشه دقیقا یکی از آوازهای شجریان به دادم میرسه و درست وسط یکی از یکی از برنامه های رادیو که داره در مورد قیام امام حسین حرف میزنه، یکی از قطعات عزاداری رو میذاره بیخیال بقیه برنامه میشم و هی میگذارم که اون یه تیکه تکرار بشه، دوباره و دوباره....

خیلی خوبه در زندگی کسی رو داشته باشید که بهتون روحیه بده که مثلا شما خیلی خوبید و بهترینید و .... یعنی من اینجا دلم لک زده برای تعریفهای آیلر که تو باهوشی، یا تعریفهای مهشید که تو کارها رو خوب انجام میدهی یا مامان که با محبتهای کوچولوی من اونقدر خوشحال میشد که شوق چشمهاش انرژی جدیدی بود برای محبت کوچولوی بعدی یا بابا که در مورد هر تصمیم مهمی توی خونه از من نظر میپرسید یا یاسی که نمونه کوچک من بود طوری که حتی اشتباهات منو هم تکرار میکرد. حتی دانشگاه که یکی از بزرگنرین منابع اعتماد به نفس بود. وقتی از در اصلی تا در دانشکده به زور متوسط با پنج نفر سلام احوالپرسی میکردی و وقتی وارد دانشکده میشدی تبدیل میشدی به یک حل تمرین یا استاد مهربون! الان اعتماد به نفس من رفته یک جاهایی حدود زیر صفر، جلوش رو هم به سختی میتونم بگیرم. چون فقط من نیستم که این حس رو ایجاد میکنم، آدمهای اطرافم هم برای بالا رفتن اعتماد به نفسشون از اعتماد به نفس من به عنوان پله استفاده میکنند. البته ایراد از ضعف بنده است. این موضوع رو خودم میدونم. دارم کم کم خوب میشم...

خودت رو نگاه میکنی که بزرگ شدی، میجنگی و جلو میروی، کم یا زیاد. وقتی نگاه میکنی به خودت میبینی بین تمام این تکاپوها یک لحظه هایی هست که انگار در آنها جا موندی و هر چقدر هم که جلو بروی باز هم میخواهی برای لحظه ای استراحت هم شده برگردی به اون لحظه ها و همینطور بهشون نگاه کنی و خوشحال باشی که اون لحظه ها رو زندگی کردی، لحظه هایی که فقط مال تو هستند و نه هیچ کس دیگه، حتی اگر برای کسی هم از نابترین احساساتت در اون لحظه ها بگی هیچ کس نمیفهمه. پس شادی که اون احساس خاص تو بوده. میبینی جا موندی، توی یک روز برفی و تماشای زیباترین ها از پشت یک پنجره گرم و پر نور یا همینطور بی هوا قدم زدن توی خیابون ولیعصر وقتی برف رو زمینه و هر لحظه ممکنه بخوری زمین یا وقتی از سید مهدی حلیم میخریدی و مینشستی توی پارک ماهی ها (اسم منتخب من برای پارک روبروی سید مهدی) بخوری و هوای چمنهای روی خاک را بکشی توی ریه هات. توی این لحظه ها دلتنگی برای بعضی آدمها هم دست میکشه روی دلت، انگار یک غمی درست توی قفسه سینه ات شروع میکنه رقصیدن و تو رقصش رو دوست داری، این غم شاهدیه برای اینکه تمام اون روزها نه خواب بوده و نه خیال و تو اینقدر خوشبخت بودی که بتونی توی اونها گم بشی و... پیدا نشوی.

بیا و چشمهات رو ببند...ببند.... نه نه قبل از اینکه ببندی چشمهاتو یک چیز رو بپرس از خودت و بعد چشمهاتو ببند و بگذار جوابت رو بلند بلند برای خودت بگویی... آخرین باری که حس کردی با تمام وجودت حضور داری در زمان و مکانی که بودی و بودی! و شاد بودی از بودنت! کجا بود؟ با خودت بگو و بعد معجزه اش رو لبهات ببین...:)