۲۷ بهمن ۱۳۸۷


وسط اين روزها لحظات آرامشم شده زمان خوردن چايي سبز با طعم هلو يا ياسمن، با يك قاشق عسل و فكر به چيزهاي خوب. مثلا يك طلوع بالاي يك كوه بلند يا شروع يك صبح خوشبو توي بازار گلهاي افسريه. اينكه لابه‌لاي موهام گلهاي رنگي رنگي آويزون كنم و بعد شروع كنم به دويدن ودر حالي كه مواظب ريختن گلها هستم بوي باد رو وقتي از روي گلها رد ميشه و لاي موهام ميپيچه نفس بكشم. يا برم سر مزار فروغ (با توجه به اين مهم كه بنده ساعت 12 نصفه شب سالروز مرگ فروغ يادم افتاد كه اون روز چه روزي بوده!!) و شعر بخوانم و تو آرامش اونجا گم بشم... روز يا شب؟ نه اي دوست غروبي ابدي است.... بعد هم از آنجا تا ميدان تجريش پياده بيام، آخ كه چقدر سرازير شدن تو اون خيابون لذت بخشه (ناگفته نماند كه تنها نبودن تو تمام اينها همه چيز رو لذت بخش‌تر هم ميكنه). خلاصه روزها وسط يك رهايي و نگراني معلقه (كه صد البته جنبه نگراني سنگين‌تره)، اما همين روزهاي سخت آفتاب فرداها رو قشنگتر ميكنه، ميدونم.

۲۵ بهمن ۱۳۸۷

چند بار ميام حالم بد نباشه و خوب باشم و از صبح آهنگهاي خوشحال جديد گوش بدهم تا حالم خوب شه، اما حاصل فقط يه اخم ناجوره و فكرهاي ناجورتر. آخر هم به اين نتيجه ميرسم كه آهنگ فرهاد گوش كنم، تو هم با من نبودي، آنكه مي پنداشتم بايد هوا باشد..... دلم ميخواهد بدوم و باد بزنه لابه‌لاي موهام و فراموش كنم همه چيز و همه كس رو كه آوار ميشوند روي سرم. بگذريم، بگذريم، آفتاب امروز قشنگه بعد اين روزهاي باراني، آفتاب قشنگه!

۲۴ بهمن ۱۳۸۷



من براي تمام شب‌هايي كه بدون تو بي‌قرار بودم و در آغوشت مي‌گريستم مديونم و خوشبخت. مديون به نبودنم در بودنت و خوشبخت به بودنِ هميشه‌ات.



لحظه‌اي بخند و بعد نظاره‌گر باش رنگين كمان را در اين شهر بي‌آفتاب....دلم لك زده براي رنگين‌كمان، لحظه‌اي بخند در اين روزهاي باراني.

در تمام اين روزهاي كشدار و سخت، نگاه تو زنده‌ام نگاه مي‌دارد، به نگاه آخر تمام آدم‌ها به آسمان قسم.