۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

رها....


برای بار چند دهم این دکلمه نامجو در گوشم هست، عشق یعنی از یکدگر آویختن وقتی تمام جهان در راه است و ول است و رهاست... حس میکنم رها و ولم توی هستی. همینطور توی خیابونها چرخ میزنم و به آدمهایی نگاه میکنم که عصر یه روز بهاری توی خیابونها میدوند یا توی پیاده رو عصرونه میخورند. سهم ما از هم آرامش نبود، بود؟
به روزهایی نگاه میکنم که با قدم های بلند وارد زندگیم شدی. هیچ وفت شاید جرات اعتراف به وجودت در زندگیم را نداشتم. به خاطر همین هم همیشه بهت افتخار کردم و هیچ کس نفهمید. تو رو با همه بچه بازیهات، با خنده های بلند و قاه قاهت، با عجله کردنهات، با هیجانهای عجیب و غریبت، با مغز ریاضی خفنت، با مهربونی بی اندازه ات، با دستهات، یا مژه های بلندت، با شوقت برای دیدن شلوار یزدی راه راهت، با حلیم خوردنهات، با مدل چپکی فیلم دیدنت، با هذیانهای پشت تلفنت قبل از خواب، با دعوا کردنهات، با لجبازیهات، با نوازشهات، با.....
نباش، نباش و ببین چطور روی هوا ولم و رها، نباش، بگذار هر دو ول باشیم و رها در جهانی که ول است و رها....
اما... هوا را از من بگیر، خنده ات را نه....