۴ بهمن ۱۳۸۷


خيره ميمونم به اون ماهي آبي كوچولو كه روي ديوار اتاقم هميشه در حال رقتنه اما باز همونجا ميمونه. فكر ميكنم كاش جايي بود كه آرامش ميفروخت، چندين تا ميخريدي و توي ظرف شكلاتهاي موردعلاقه ات نگه ميداشتي و هر وقت دلتنگ ميشدي چند تا ميگذاشتي كنار لپت تا آروم آروم آب بشه و پر از آرامش بكنه وجودت رو، شايد حتي وقتي كسي مهمون اتاقت ميشد ميتونستي ازآنها بهش تعارف كني و با هم چند تا رنگ و وارنگش رو بخوريد و كيف كنيد.
اما جايي آرامش نميفروشند، بايد به اتهاماتي كه بهت وارد ميشه فكر كني و هيچ نقطه سياهي در نيت اعمالت پيدا نكني و دلت بگيره از بعضي بي انصافي ها و البته بي فكري هاي خودت. دست خودت رو بگيري تا شايد جاي نوازشي كه نياز داري رو بگيره. بعد يه آهنگ مهربون كه تورو ياد چيزهاي خوب خوبي كه نداري بندازه گوش بدهي و بعد قربون صدقه خودت بري كه بيا بگذريم، مهم نيست، هست؟ و باز جواب بشنوي كه آره مهمه، دلم پر از غصه است. بعد يه سكوت كشدار بين تو و من برقرار بشه و فكر بيشتر رو بگذاريم براي فردا و بعدش هم مثلا هر دو خودمون رو بزنيم به فراموشي و خنديدن كه انگار چيزي نشده ولي شده، اما ميخنديم كه مثلا مهم نيست يا اصلا از اول مهم نبوده اما در واقع زخمي رو بدون مراقبت باز گذاشتي و آروم آروم عفوني اش كردي و ..... گاهي به سرسختي من آفرين ميگم و اينكه تو تمام اين شرايط ، با وجود تمام زخمها باز هم وقتي فردا ميشه ميتونه خودش رو جمع و جور كنه و بخنده و زندگي رو از سر شروع كنه كه انگار چيزي نشده كه در واقع شده....

بگذريم، بگذار براي فردا.....

۱ بهمن ۱۳۸۷

صداي من-صداي سوتكم


نگاهش ميكنم و ميگم زن باش اما مردانه بجنگ، نگاهش رو ازم ميدزده و به يه نقطه بي معني روي زمين نگاه ميكنه.... نميگه، اما ميدونم گاهي دلش ميخواهد كسي برايش "میان خورشیدهای همیشه زیبایی تو لنگری است" بخواند و بوي نرگس به او ببخشد و بي صدا به نفسهايش گوش دهد، آخه اون يك زنه كه با مادر خورشيد نسبت داره...

با دوستي صحبت ميكردم، دلم گرفته بود و چند خط شعر ميخواست و رها شدن. از خودم ميگفتم. از تظاهرهاي زياد و خستگي هاي زيادتر از از اين تظاهرها. از اين پشت سوتك رفتن و دميدن خسته ام ها، گاهي ميخواهم از پشت اين سوتكها بيرون بيام ها و با صداي خودم داد بزنم ها. اينجا بود كه درگير سئوال شدم. چرا من نيستم؟ بعدتر ديدم براي من بودن يك جاي كار ايراد داره، اونهم ايرادي بزرگ، همه به صداي سوتك من عادت دارند نه صداي من. صداي سوتكي كه من رو موجودي قوي، تكيه گاه و بي نياز معرفي ميكنه. اما صداي من... بعد فكر كردم چند نفر رو در كل زندگي دارم كه بتوانم خودم باشم و در كنارشون با صداي خودم حرف بزنم نه با صداي سوتكم. و آنها بفهمند و گوش كنند و دوست داشته باشند صداي من را. بعد در كمال ناباوري ديدم تعداد اين آدمها كمه، اونهم به شكل فاجعه باري كم، اينهمه دوست و..... بعد به اين فكر كردم كه دليل اين كم بودن چيه؟! بزرگترين علت عادت بود، عادت آنها به صداي سوتك و در نتيجه ترسيدن و حتي مسخره كردن و توبيخ صداي من. اين توبيخها من رو چنان ساكت نگه ميداره كه گاهي براي اينكه فراموش نكنه حرف زدن رو بايد به زور به حرف وادارش كنم. تنها كسي كه بهش اعتماد داره خودم هستم، تنها كسي كه نميترسه از عرياني در برابرش. گاهي براي امتحان اينكه ببينم كي من رو عريان ديده يه سئوال ساده ميپرسم، من چه رنگيم؟

روزها قبلتر به دوستي ميگفتم نبايد از عرياني ترسيد، اما بعد از اين فكرها ديدم عرياني سخت تر از اونه كه فكر ميشه كرد. بايد عادت شكست، عادت بقيه و مهمتر عادن خودت به صداي سوتكت به جاي صداي خودت.

واقعا چند نفر ميدانند كه من چه رنگيم؟

۲۴ دی ۱۳۸۷

مونولوگ هاي روزانه 2

از ترس سرماي ديروز كه كلي لرزيدي باهاش، كلي لباس ميپوشي، ميزني بيرون...آخ كه چقدر نگاه به طلوع آفتاب زمستون قشنگه، پر از اميده، پر از زندگيه.

تا سرويس بياد منتظرم و به رفت و آمدها نگاه ميكنم. به بعضي زندگيها نگاه ميكنم و به خودم ميرسم، دليل جريان خوشبختي تو خيلي از لحظه هام چيه؟ شايد چون از چيزهاي بيشتري لذت ميبرم، همانقدر كه از ديدن تئاتر خوبي لذت ميبرم، از قدم زدن بي هوا از ميدون انقلاب تا تئاتر شهر و ديد زدن كتابهاي جديد و قديمي هم لذت ميبرم. از چيزهاي كمتري بدم مياد و چيزهاي بيشتري رو دوست دارم. سادهتر، خوشبختي خيلي ساده است برام، به خاطر همين هم خوشبختم.

از صبح كلي كار داري... وسط ها مهشيد ميخواهد باهات صحبت كنه. بعد حرفهاش به زور بغضت رو نگه ميداري، كسي كمكت ميكنه كه حرفي رو كه چندان شايد حتي خوشايند خودش نيست اما خوشايند تو هست رو بزني، اين يعني....

قدم زدن مثل هواي نفسه برام، به خصوص وقتي نگرانم يا از چيزي ناراحت. خودم رو ميسپرم به سرپائيني خيابون وليعصر و هواي سرد رو با اشتياق ميكشم توي سينه ام. راه رفتن توي خيابون وليعصر رو خيلي دوست دارم....

بعد از سلانه رفتن تو جمهوري و شلوغي اش، ميدان فردوسي و حواليش غنيمتيه براي رها كردن خودت در فضا. مغازه نگاه ميكني، شكلات ميخري و ميرسي به يه مغازه همه چيز فروشي قديمي. يه روسري تركمني بهانه تو رفتن ميشه. پيرزن موهاي سفيدش رو زير روسريش دسته كرده و لبهاش با همه بي دندونيشون ميخنده. ازش قيمت ميپرسم، گرونه. ميگه بزنم به تخته چقدر زيبايي. ميخندم، خوشحال ميشم، كلمه زيبا طنين خوبي داره تو گوشم، اولين باره كه كسي اين كلمه رو براي من به كار ميبره. معمولا همه ميگويند خوشگل شدي يا قشنگ شدي، اين خوشگل هم از آن كلمه هاست كه با همه قشنگيش خيلي كليشه است، با وجود اين باز هم حس خوب ميده. اما كلمه هاي خاص هميشه احساس بهتري ايجاد ميكنند مثل اسمي كه كسي براي تو بسازه و هميشه با اون صدات كنه.... ازش يه جفت گوشواره صورتي ميخرم و با خودم فكر ميكنم با يه بلوز سرخابي چقدر قشنگ ميشه.

به خونه كه ميرسم با مامان يه فيلم ميبينم، بعدش بدجور دلم صدايي ميخواهد كه با صداي سازي ايراني همراه باشه، عين شيشه هاي رنگي خونه هاي قديمي....لالاي لاي گل انار مونده يادگار....ته دلم كمي حس گرفتگي ميكنم، چند روزي هست اينطورم و هيچ نميدونم بايد براي من چي كار كنم، امروز كاملا به دلخواهش بودم اما باز هم انگار خوشحال نيست، شايد چيزي كمه... فكر كنم تقصير اين پروژه است كه دل بهش نميدم....

براي گرفتن حال بد، سعدي باز ميكنم
يار آن بود كه صبر كند بر جفاي يار........... ترك رضاي خويش كند در رضاي يار


درمان اشكه...اشك

۲۰ دی ۱۳۸۷

نگاه، نگاه و سكوت. مثل بوي موي كسي كه در باد بپيچد و بوي بهار بدهد و به نگاهي مهمانت كند. خودت را ميان عطر موهايش گم كني و اصلا يادت برود كه زمان در انتظار توست يا تو متعلق به خاكي يا نامي يا آرزويي هستي. گم شوي و هيچ وقت پيدا نشوي يا.... پيدا شوي براي هميشه و بگذاري همه دنيا در انتظاري گم شوند.