۱۴ فروردین ۱۳۹۲

عشق را نشانه باش...

وسط این همه مشغولیت ذهنی تز و کار و دانشگاه، یکهو دلت هوای روزهای 14 سالگی رو که بکنه، کافیه آهنگ دلریختۀ شهریارقنبری رو گذاشت و رفت دور دور. به روزهایی که برای اولین بار و شاید آخرین بار زمان ایستاد و وقتی دوباره شروع به حرکت کرد، یه حس نو تو وجودم پیچیده بود و تمام وجودم، نقطه نقطه سلولهای فکر و روحم روتسخیرکرده بود و آنقدر سرعت این تسخیر بالا بود که حتی به ذهنم نمی رسید ممکنه راهی باشه برای پاک کردنش از حافظۀ وجودم. و همینطور من به بودنش خو کردم و به درد ظریف و شیرینی که تو روحم تزریق میکرد معتاد شدم. آدم به غمگین بودن هم معتاد میشه، من خودم نمونه زنده اش! 

انگار تو ناخودآگاهت کسی نمیذاره این غم از وجودت بره بیرون، انگار این غم رو یه بیلچه میکنه و روحت رو میکاوه و یه موقع هایی مثل الان که کاملا خسته و نا امیدم هم با صدای بارون شروع میکنه زمزمه کردن که قبل ترها هم این همه غم ونا امیدی بوده، اما گذشته، فقط بخند وعشق رونشانه باش...