۲۶ فروردین ۱۳۸۹

میخوانم.. پس هستم!




ما هرگز کتاب نمیخوانیم بلکه در خلال کتابها خود را میخوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود.
رومن رولان- سفر درونی- م.ا.بهآذین


این جمله به صورت منقطع ساعات زیادی از ذهنم رو به خودش مشغول کرده. و این وقتی هستش که به یاد زمانهای خاصی از زندگیم می افتم و بررسی میکنم خودم رو با کتالهایی که خوندم وچیزی که درون اونها به دنبالش میگشتم. البته باید جدا کرد زمانهایی که از سر ناچاری و بی کتابی به کتابهای عمو حسنعلی پناه میبردم و در مورد زندگی نیکلای و الکساندرا و ملکه الیزابت و ماری انتوانت و... خلاصه تمام ملکه ها و شاه های خاص تاریخ میخواندم. مثلا روزهای پانزده سالگی من با رمانهای عاشقانه پر میشد و ساعتها توی اونها گم بودم، پیدا شدن یک قهرمان که توانسته بود باتمام شرایط سخت بجنگه یا عاشقی که سالها در کنار عشقش بود و به اون نمیگفت یا ...

یادم می آید دو سال و نیم پیش که زندگی بدجور پاش رو روی حنجره ام گذاشته بود که صدایم در نیاد خودم رو توی رمانهای مختلف گم میکردم که به خیال خودم از زندگی خودم دور باشم اما الان میفهمم که دلیلش پیدا کردن نقطه ای مشترک بوده بین من و تمام اون قهرمانهایی که روزهای سخت رو پشت سر گذاشته اند. یادم می آید اون روزها بدجور از عقاید یک دلقک خئشم میومد به خاطر تمام شباهتهای من با قهرمان داستان. اونقدر تلخ بود که هنوز تلخی اش رومیشه حس کرد یا بهتره بگم هم این تلخیه اون روزهاست که میتونم هنوز حس کنم!



لحظه عجیبیه وقتی میخواهی آخرین نقطه از قصه ای را بخوانی که میدونی چی میشه؛ یعنی از همون پاراگرافهای اول خوب حدس میزدی همه چیز رو، اما تا آخر به امیدی میخوانی که شاید اشتباه حدس زده باشی و لحظه گاهاً تلخیه که آخرین رشته ارتباط واقعیت و رویا رو پاره کنی و ببینی همه خیالهات برای آخر قصه؛ فقط خیال بوده و هیچوقت با دسته اتفاقات موجود امکان رخ دادنش وجود نداره.... اینجاست که صبور و آرام باید بنشینی و به تمام مسئولیتی که در طی داستان داشتی نگاه کنی و بپذیری که تو، خود تو باعث دور شدن خیال و واقعیت از هم بودی، خود تو... بپذیر....