۱ فروردین ۱۳۸۸


براي بار چندم و چندم از گذشته ميخوانم و از حال رد مي‌شود و به آينده ميرسم و دوباره از سر، از آينده‌اي ديگر شروع ميكنم به حال ميرسم و رهايش ميكنم و به گذشته ميروم و در تمام اين گل‌گشت‌ها ميان آغازها و پايان‌ها و پايان‌ها و آغازها به يك نفطه مشترك ميرسم، همينجا، همين نقطه امروز و من، همين من. به امروزي كه مي‌بايد نوروز ميبوده باشد، به روزي نو. به مني كه بايد تازه ميشده، به مني كه اتكايش بر خودش بايد بيشتر و بيشتر ميشده. و آخر تمام اين رفتنها و بازگشت‌ها فقط چيزي انگار از جايي درست وسط سينه‌ام خودش را آويزان ميكند به قلبم و هي كش مي‌آيد سمت پائين. و من مينشينم، اينجا، درست در امروز، و به آسمان نگاه ميدوزيم تا شايد فرشته‌اي نويد راهي رهابخش را بياورد....

۲۶ اسفند ۱۳۸۷

در جستجوي شوق از دست رفته


آرين ميگه نميدونم چرا اين تولدم مثل تولدهاي سالهاي ديگه‌ام نيست، اصلا حس نميكنم تولدمه، تو ميدوني چرا سميرا؟ نگاههاي كنجكاوش رو هميشه دوست داشتم، منو ياد بچگي‌هاي خودم ميندازه و هميشه باعث ميشه به چيزهايي فكر كنم كه سالهاست فراموش كردم. با اينكه ميدونم دقيقا چي ميگه ميپرسم مگه ميشه؟ يعني چي؟ ميگه نميدونم اون حس شوق تولد ديگه توم نيست، سالهاي قبل كلي ذوق ميكردم اما امسال نه. ميگم داري وارد 13 سالگي ميشي و اين سن نوجوانيه، شايد به خاطر اينه. اما يه چيزي... ميمونم چي بگم. ميگم نگذار وقتي بزرگ ميشي اون احساسهاي ذوق كردنت ازت گرفته بشه، هر چي بزرگتر ميشي از اونها دورتر ميشي، حواست بهش باشه.


وقتي 10 ساله بودم همه چيز واقعي تر بود ذوق عروسي رفتن، اومدن بهار، لباس نو پوشيدن سر سفره هفت سين، غذا ريختن براي ماهيهاي عيد، جدا كردن بادوم‌هاي آجيل و بعد پسته‌ها و بعد رها كردن بقيه آجيل، رقصيدن، النگو دست كردن،تيله بازي، گلسر زدن، عينك آفتابي رو به شيوه خانمهاي بزرگ روي موها بالا بردن، لاك زدن، كفش تق تقي پوشيدن، اصرار به مامان براي ماتيك زدن با وجود اينكه ميدونستم نميگذاره، كتاب خواندن، ذوق انتظار تا آخر هفته و خريدن جيره هفتگي سروش كودكان، آلوچه خوردن، يواش خوردن بستني تو بستني خوري‌هاي دسته جمعي تا دل كساني كه بستني شونو زودتر خوردن بسوزونم و غفلت از روشن بودن اين قصه براي همه و آب شدن بستني همه.....

حتي وقتي نگاه ميكنم ميبينم من 20 ساله نسبت به من 25 ساله واقعي‌تر بود براش برف‌هاي زمستان، بارونهاي بهاري، اقاقياهاي درخت‌ها، عاشق شدن‌ها، دلتنگي‌ها، گريه كردن‌ها و ..... و همينطور كه ميگذره همه چيز غير واقعي‌تر ميشه، خالي از شوق ميشه و... نگاه ميكنم ميبينم توي 10 سالگيم تمام رفتارهاي يه دختر 25 ساله رو بهتر از الان بازي ميكردم، واقعي تر، دلچسب‌تر. با اين غريبگي، با اين بي‌رنگي چه ميشه كرد؟ حواست باشه و بپائيش كه هر لحظه چقدر داري غيرواقعي‌تر ميشي؟ چقدر خطاها و كارهاي زيبات داره غيرواقعي ميشه؟ چطور از خودت گفتن رو بد ميبيني يا بلند خنديدن رو يا ... حتي ابرازعشق رو، ميريزي تو كلمه‌هاي عزيزم و دوستت دارم و.. بعد يادت ميره توي اين كلمه‌ها چي ريخته بودي كه از اين مفهوم‌ها و معنيشون دور ميشي. ولي وقتي بچه‌تر بودي نيازي به كلمه نبود، همه چيز ساده بود و واقعي، يه خنده، يه نگاه، قرض دادن عروسك محبوبت به دوستت حتي يه ليس بستني ميتونست مفهوم همه چي باشه، همه كلمه‌هاي پوچ رو دور ميزد و ميرفت سراغ اصل قصه و تو ميفهموندي كه دوستت، مادرت، پدرت يا... چقدر برات مهمند و چقدر دوستشون داري كه مهمترين‌هاي اون روزهات همون يه ليس بستني بود يا محبوبترين عروسكت. اما امروز.... شايد اصلا مهمترين چيزي نداريم كه بخواهيم نثارش كنيم.

عجيب به دنبال شوق از دست رفته‌ام، زنده شدن، با بهار، با درختها....

۲۰ اسفند ۱۳۸۷


و خدا تنها بود....

مونولوگچه


سوار يك متروي خلوت ميشوي، آقاي راننده ميزند زير آواز... كاشكي بودي و ميديدي زندگيم چه سوت و كوره..... صدايش خوب ميپيچد توي واگن اول. من و زن روبرو به هم نگاه ميكنيم و يك هوا ميزنيم زير خنده. ميگويد بعد از يك روز كار و خستگي خوب ميچسبه، فكر كنم عاشقه، ميگويم چه خوب. دختري از سر واگن با صداي كشدار ميگويد هييسسس. نگاهش ميكنم، ما آدمها گاهي چه بخيليم، نه خودمان دلمان خوش است، نه چشم داريم ببينيم كه كسي دلش خوش باشد.

۱۴ اسفند ۱۳۸۷


اين روزهايم همه شده مرور سفري كه هيچ نرفته‌ام، از ابتداي راه تا نيمه راه را هزار باره رفته‌ام و هيچ تمامش نكرده‌ام كه نخواسته‌ام به پايانش برسم حتي در خيال. گاهي كنار درختي سبز نشسته‌ايم و چاي و تخم مرغ آب‌پز و خياز تازه خورده‌ايم و بعد از لا‌به لاي شاخه‌ها به آفتاب تيغ‌كشيدة يك صبح تابستاني نگاه كرده‌ايم و يادمان رفته دنيا و تمام برنامه‌هاي به اصطلاح براي آينده. گاهي يادمان به آسمان آبي با نقش ابرهاي جوراجور افتاده و كنار جاده ايستاده‌ايم و محو تماشا شده‌ايم و هيچ بي‌صبري نكرده‌ايم براي رسيدن كه رسيده بوديم و يافته، آن مفهوم در پس زمان را. گاهي دسته‌اي گل وحشي در خاكيهاي كنار جاده ديده‌ايم و ايستاده‌ايم و به بهانه بو كشيدن گلها نفسهامان را در لابه‌لاي گل‌ها جا گذاشته‌ايم تا ديگري هم نفسمان شود، به سهو. گاهي همه‌اش آهنگهاي مشتركمان را گوش داده‌ايم و گاهي... همه‌اش صداي تو را كه شعر ميخواني يا قسمتي از كتاب مقدس را. گاهي در شب به آسمان پرستاره خيره شده‌ايم و با هم تصميم گرفته‌ايم كه سياره‌مان كجاست، آن ستاره پرفروغ نزديك ماه يا آن ستاره دور افتاده از تمام ستاره‌هاي ديگر يا آن ستاره دنباله‌دار. گاهي ايستاده‌ايم به بهانه عكس گرفتن از زيبائيها اما هيچ منظره‌اي را بهتر از نگاه‌هايمان و هيچ دوربيني بهتر از چشم‌هايمان نيافته‌ايم، آنوقت به پهناي صورت‌هايمان خنديده‌ايم بدون گفتن اسم سيب يا هلو يا.... و ثبت كرده‌ايم خود را در ناب‌ترين زمان‌هاي هستي نه در ميان عكسهاي يادگاري كه ياد بي‌مفهوم مي‌شود وقتي هر لحظه تمام وجود عشقيم براي هم، كه هر لحظه در هم و براي هم نو ميشويم. گاهي زمان طلوع با بيداري و سر كشيدن مادر خورشيد نيايش كرده‌ايم و خدايي را كه ما را در كنار هم و براي هم آفريد سجده كرده‌ايم، بدون فكر به زباني يا شيوه‌اي خاص كه ما جوهر نيايش زا تشنه بوديم نه نام‌ها را. گاهي به ديدن پيچش باد لابه‌لاي گندمزارها هوس كرده‌ايم برقصيم، با ساز بي‌صداي خورشيد و باد با هم يكي شده‌ايم و رقصيده‌ايم و رقصيده‌ايم تا شب و تا طلوع و تا غروب و.... و هيچ وقت به مقصد نرسيده‌ايم. گاهي هم به مقصد رسيده‌ايم و قديمي‌ترين‌هاي شهر را با هم به تماشا نشسته‌ايم و تو براي من از آدمهاي آن ديار و رسومشان حرف زده‌اي و آتشي كه مي‌فروزند و من با هر كلامت دوست داشتنم را نو كرده‌ام، لجظه به لحظه، آوا به آوا. گاهي هم در كوچه‌هاي شهر با هم بستني ليس زده‌ايم و از ته دل خنديده‌ايم و شايد هم لواشك، چه فرق ميكند؟ مهم اين است كه با هم شاد شويم، بستني و لواشك و.. بهانه است براي خنده‌مان كه مردم شهر فكر نكنند مجنونيم وگاهي... و گاهي.چه قدر با تو سفري نيمه را مرور كرده‌ام و هيچ بازنگشته‌ام و ...... باقي باشد براي سكوت‌هاي ميان دو نگاه.

۱۲ اسفند ۱۳۸۷


رج ميزنم كلمات و دروني‌ترين‌هايم را، رج ميزنم و رج ميزنم و رج ميزنم.... رج ميزنم نامت را و در حرف دوم تكرار ميشوم كه نواي زندگي است و هيچ به پايان نميرسم. من در تك تك هجاها به درازا ميكشم و تا نيمه شب و تا زمان تيغ كشيدن آفتاب ممتد ميشوم و آنجاست كه در خلا بي مكاني و بي‌زماني طلوع طنين ميشوم و آواي رهايي.

مرا از طنين صدايت جدا نكن، بتاب بر من، تا ابد، تا روز آخر.

۱۱ اسفند ۱۳۸۷


دير يافته بودي و سبز

و انگار مي‌شود كه به سن شاه پريهاي قصه‌ها، بوده‌اي
پيش از آنكه دميده شويم در من و تو
پيش از آنكه خدا خلقت آغاز كند

و انگار مي‌شود كه سمت همه طلوعها تو بوده‌اي
كه حضور با توست
بودن و هستن در توست
و آرامش آبي تمام درياها در نگاه توست
و پاكي ماه از نيمه گذشته با توست


يادت باشد آنجا كه صدايت شميم شب‌بوها را همراه ميشود
شب آغاز ميكنم