۲۰ اسفند ۱۳۸۷

مونولوگچه


سوار يك متروي خلوت ميشوي، آقاي راننده ميزند زير آواز... كاشكي بودي و ميديدي زندگيم چه سوت و كوره..... صدايش خوب ميپيچد توي واگن اول. من و زن روبرو به هم نگاه ميكنيم و يك هوا ميزنيم زير خنده. ميگويد بعد از يك روز كار و خستگي خوب ميچسبه، فكر كنم عاشقه، ميگويم چه خوب. دختري از سر واگن با صداي كشدار ميگويد هييسسس. نگاهش ميكنم، ما آدمها گاهي چه بخيليم، نه خودمان دلمان خوش است، نه چشم داريم ببينيم كه كسي دلش خوش باشد.

۱ نظر:

  1. کاش فقط بخیل بودم...این بخل با ذره ذره ی سلولای بدنمون عجین شده...فقط هم این نیست...خودخواهی هست...بدی هست...انگار که کلا کانالای ذهنمون سالهاست که بسته شده....

    پاسخحذف