اين روزهايم همه شده مرور سفري كه هيچ نرفتهام، از ابتداي راه تا نيمه راه را هزار باره رفتهام و هيچ تمامش نكردهام كه نخواستهام به پايانش برسم حتي در خيال. گاهي كنار درختي سبز نشستهايم و چاي و تخم مرغ آبپز و خياز تازه خوردهايم و بعد از لابه لاي شاخهها به آفتاب تيغكشيدة يك صبح تابستاني نگاه كردهايم و يادمان رفته دنيا و تمام برنامههاي به اصطلاح براي آينده. گاهي يادمان به آسمان آبي با نقش ابرهاي جوراجور افتاده و كنار جاده ايستادهايم و محو تماشا شدهايم و هيچ بيصبري نكردهايم براي رسيدن كه رسيده بوديم و يافته، آن مفهوم در پس زمان را. گاهي دستهاي گل وحشي در خاكيهاي كنار جاده ديدهايم و ايستادهايم و به بهانه بو كشيدن گلها نفسهامان را در لابهلاي گلها جا گذاشتهايم تا ديگري هم نفسمان شود، به سهو. گاهي همهاش آهنگهاي مشتركمان را گوش دادهايم و گاهي... همهاش صداي تو را كه شعر ميخواني يا قسمتي از كتاب مقدس را. گاهي در شب به آسمان پرستاره خيره شدهايم و با هم تصميم گرفتهايم كه سيارهمان كجاست، آن ستاره پرفروغ نزديك ماه يا آن ستاره دور افتاده از تمام ستارههاي ديگر يا آن ستاره دنبالهدار. گاهي ايستادهايم به بهانه عكس گرفتن از زيبائيها اما هيچ منظرهاي را بهتر از نگاههايمان و هيچ دوربيني بهتر از چشمهايمان نيافتهايم، آنوقت به پهناي صورتهايمان خنديدهايم بدون گفتن اسم سيب يا هلو يا.... و ثبت كردهايم خود را در نابترين زمانهاي هستي نه در ميان عكسهاي يادگاري كه ياد بيمفهوم ميشود وقتي هر لحظه تمام وجود عشقيم براي هم، كه هر لحظه در هم و براي هم نو ميشويم. گاهي زمان طلوع با بيداري و سر كشيدن مادر خورشيد نيايش كردهايم و خدايي را كه ما را در كنار هم و براي هم آفريد سجده كردهايم، بدون فكر به زباني يا شيوهاي خاص كه ما جوهر نيايش زا تشنه بوديم نه نامها را. گاهي به ديدن پيچش باد لابهلاي گندمزارها هوس كردهايم برقصيم، با ساز بيصداي خورشيد و باد با هم يكي شدهايم و رقصيدهايم و رقصيدهايم تا شب و تا طلوع و تا غروب و.... و هيچ وقت به مقصد نرسيدهايم. گاهي هم به مقصد رسيدهايم و قديميترينهاي شهر را با هم به تماشا نشستهايم و تو براي من از آدمهاي آن ديار و رسومشان حرف زدهاي و آتشي كه ميفروزند و من با هر كلامت دوست داشتنم را نو كردهام، لجظه به لحظه، آوا به آوا. گاهي هم در كوچههاي شهر با هم بستني ليس زدهايم و از ته دل خنديدهايم و شايد هم لواشك، چه فرق ميكند؟ مهم اين است كه با هم شاد شويم، بستني و لواشك و.. بهانه است براي خندهمان كه مردم شهر فكر نكنند مجنونيم وگاهي... و گاهي.چه قدر با تو سفري نيمه را مرور كردهام و هيچ بازنگشتهام و ...... باقي باشد براي سكوتهاي ميان دو نگاه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر