۲۹ بهمن ۱۳۸۸

مونولوگ های غربت 6


- توی سکون secret garden و بازی Mahjong غرق میشوم و اصلا یادم میره که باید تا آخر ماه کار تحویل بدهم و نه تنها موادش رو آماده نکردم که حتی نرم افزار مربوطه رو هم بلد نیستم. لحظه ای فقط برای لحظه ای به خوشبختی که کف دستهامه و از وقتی آمدم اینجا فراموشش کردم نگاه میکنم و سعی میکنم کف دستهام بچرخونمش. هزار رنگ میشه، از باربی بازی های شش هفت سالگی تا شکلاتهای داغ قنادی فرانسه و قدم زدنهای میدون انقلاب. شاید بشه خوشبخت بودن رو در لحظه هایی معنی کرد که بیشتر زندگی کردیم. یعنی بیشتر با اون لحظه ها بودیم مثل اینکه لابه لای گم شدن ابرها توی آسمون تو هم گم بشی، تنت رو به خورشید بسپاری و بگذاری که قلبت رو منبع عشق و گرما بکنه. از این لحظه ها کم نبوده توزندگیم. اینجا همه چیز فراموش شده بود، تازه شروع کردم....

- خواب میبینم ایرانم. صبح وقتی توی خواب و بیداری همه اش با خودم این هیجان رو دارم که وقتی چشم باز کنم کجا میبینم خودم رو؟ توی اتاق خودم با دیوارهای گل گلی و قرمزش یا توی آپارتمان کوچولوم با دیوارهای یکی آبی و یکی سفیدش! با اینکه کاملا مطمئنم از اینکه از اتاق گل گلیم خبری نیست اما باز به امید هست ته دلم که میگم شاید، شاید. خلاصه صبحها با هیجان خوبی بیدار میشوم. روزها کش می آید با درس و کلاس و office نشینی. معمولا حوصله کسی رو ندارم، دلم خونه خودم رو میخواهد و تماشای تلویزیون و قدم زدن توی حیاط با خودم و فقط با خودم. قانون عحیبیه این قصه که چیزی که میخواهی در زمانش به دستت نمیرسه. یادم میاد همین سه سال پیش که اولین TA بودن خودم رو تجریه میکردم دلم یه میز میخواست که بشینم پشتش و کار کنم رو پروژه ام. نشد نشد نشد تا الان که دیگه اینقدر تنبل شدم که خونه خودم رو به این office ترجیح میدهم بدجور. دارم از روزمره ها مینویسم، میدونم، اما باور کن آدم بدجور دلش برای روزمره ها رو گفتن تنگ میشه گاهی. مامانی هم نیست که بشینی باهاش از این حرفها بزنی که. از این همه راه دور هم سخته، نمیشه، باور کن.

- همه چیز اون وقتی که باید میاد، فقط کافیه بهش بفهمونی که چقدر میخواهیش! اما گاهی هم در فرآیند فهموندن بهش بیخیال میشی و همه چیز رو رها میکنی. مثل مسافری که وسط راه کوله اش رو بندازه و روی زمین دراز بکشه و تصمیم بگیره که نه به رفتن فکر کنه و نه به موندن، فقط فرصتی بده برای تماشای آسمون بالای سرش و زمین زیر پاهاش و بادی که روی گونه هاش میخوره و گرمای خورشید که پشت پلکهاش میخوره و خوب خوب خوابش میکنه، مثل من! رها کن، رها.....

- تا صبح بیدارم و به تمام آهنگهایی که دوست دارم گوش میدهم. نمیدونم این قصه های ژنی با من چه کرده که به محض گوش دادن به بعضی موسیقی های ترکی اشکم روان میشه. یادمه وقتی برگشتیم ایران به محض اینکه بابا آهنگ ترکی میگذاشت میرفتم پشت مبلهای خونه گریه میکردم. نمیدونم دلتنگی دوری از دوستهام بود یا... فقط یادمه گریه میکردم. الان کل خونه حکم همون پشت مبل رو داره برام، میشینم و با یکی یکیش گریه میکنم. اصلا هم نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم.... به خاطر چیزهایی که ندارم؟ نداشتم؟ داشتم و الان ندارم؟ دارم و قبلا نداشتم؟! نمیدونم، فقط غمگینی چنگ میزنه تو وجودم گاهی، مثل همین الان، دم دم های یک صبح تعطیل که هیچ کاری برای کردن نداری توش، یه جز خوندن مقاله و فقط همین و همین و همین و... کیلومترها دور از کسانی که دوستت دارند، خیلی دور..خیلی دور از هر عشقی که بتونی حس کمی و نفس بکشی... خیلی دور.... خورشید، مادری کن ...

- الان هشت نفریم توی خونه، پریچهر هم اضافه شد! اسم اینجائیش lili of peace هستش!

- به گوش دادن Fado و رادیو کاملا عادت کردم. به انتظارهای روزانه برای شنیدن یک شعر با صدای شاملو هم. همینطور به بافتنی بافتن های شبانه جلوی یک سریال! کلی هم روش یاد گرفتم برای ایجاد گل و منگل و شادمانی وسط بافتنی هام. فکر میکنم اگر سالها بعد به این روزها نگاه کنم غیر از خوندن مقاله و اغلب هاج و واج نگاه کردن به اونها، این بافتنی ها و رادیو زمانه گوش کردنها و با Fado رقصیدن و گریه کردن و مزه مزه کردن شعرهای شاملو با صدای خودش چیز زیادی یادم نیاد یا نخواهد که یادم بیاد. آنچه دارم یاد می گیرم هم که دیگه یاد گرفتم و نیازی برای به یاد آوردن نیست!

- گوشواره های سفیدم خراب شد، یعنی گل روی یکیشون به کل کنده شد. خیلی دوستشون داشتم، تازه هم کادو گرفته بودم، یعنی این شکلیم الان :(

- میگه ایران چطوریه؟ میگم یعنی چی؟ میگه همین دیگه، کشورت چطوریه؟ میگم... قشنگ، قشنگ... میگه همین؟ میگم قشنگ یعنی همه چی نه؟ میخنده.