۲۸ مرداد ۱۳۸۹

ژن یابی موسیقیایی


این داستان ژنها هم داستان جالبی است. کافی است آهنگ ترکی یا لری گوش بدهم و حدود نصف اولی رو نفهمم و از دومی هم هیچی نفهمم اما حالم رو به صورت محسوسی تغییر میدهند. گریه میکنم، دلتنگ میشوم، شاد میشوم، شارژ میشوم، به آسمان میروم، به زمین برمیگردم، بهارمیشوم، عاشق میشوم، پائیز میشوم، ابر میشوم، خورشید میشوم، همه چیزهای خوب و بد میشوم و.... من میشوم و عشق میوزد در وجودم.
اگر نمیدانید اجدادتان از کجا آمده اند و اصالتا کجائیند پیشنهاد میکنم آلبوم گروه رستاک به نام "همه اقوام من "را گوش بدهید، حتما میفهمید ریشه توی کدوم قوم دارید. حتی اگر مثل من هم تا هفت جد قبلتان را هم مطمئنید از کجا آمده و کجائیه، باز هم این آلبوم رو گوش بدهید چون مستتان میکنه!

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

یک ساله غریبه ایم



به بهانه امروز خواستم بنویسم، از آن قلم زدنها که نقطه چین میشه و هیچی نمیشه. اینجا حکایت حکایت دل نبستنه. دل بستگی نه، عکس آن هر چه هست آره. چایی سبز با عطر یاسمن میریزم و بو میکشم. بی اختیار لبخند می آید. بعضی آدمها زندگی کردن در کنارشان خوشبختی است اما دل نباید بست. من همیشه خوش شانس بوده ام برای گلچینی از آدمها که در زندگیم آمده اند، زندگیم را رنگ زده اند، نقاشی کرده اند و رفته اند. بعضی سیاه زده اند و در زمان خود درد داده اند اما در کنار رنگهای زیبای دیگر کاملا موثرند چون زیباترینها را زیباتر میکنند و خودشان هم زیبایی خود را دارند هر چند زیبایی تلخ. حس خوشایند جور دیگر دیدن تمام آن زشتی ها قشنگه.

دوست داشته باش اما نبند خودت را، دلت را، زندگیت را. اینجا دلبستگی ها زودتر اتفاق می افتد، زودتر خودت را میبندی، بعد وقت رفتن که میشود میبینی جایی از زندگیت دارد میرود. اینجا باید دوستت را به جای پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت، خواهرت و.... دوست داشته باشی و حواست به او هم باشد، باید تمام محبتی که میماند در دلت به او بدهی، دلت بسته میشود خواهی نخواهی، اما باید یاد بگیری محبتت را بدهی اما وجودت را نه.

بزرگ میشویم، قد میکشیم بدون اینکه تفاوتش را بفهمیم. امروز نگاه کردم دیدم دیرتر پیش می آید که بخواهم با کسی حرف بزنم. یعنی وقتی می آیم در مورد موضوعی مرتبط با خودم حرف بزنم همه اش در نقطه بی حرفی می مونم. یک جورهایی اعتماد اولیه ام به آدمها مثل قبل بیش از حد نیست، فاصله های اولیه را بیشتر کرده ام. دقیقا مثل تفاوت کلاسهای اولی که سر کلاس میرفتم که درس بدهم با الان. قبلا با شاگردها نزدیک میشدم، دوست میشدم و کلا رفتارم بیشتر رفتار دوستانه بود اما الان از روز اول مثل استاد برخورد میکنم، نزدیک نمیشوم و نزدیکی خیلی سخته برام. یا باید شاگردی خیلی صمیمانه برخورد کنه که یخهام آب بشه یا کل رابطه غیر درسی محدود میشه به چند تا لبخند و همین. دیگه حتی اسمها هم دیگه یادم نمیمونه یا بهتره بگم زحمت به خاطر سپردن اسمها رو هم به خودم نمیدهم. با تعریفهای کلاسیک بزرگ شده ام انگار، بزرگ شده ام. یک سال است دارم متفاوت بزرگ میشوم، کاملا متفاوت.

* این پست باید در 12 آگوست پست میشد اما از انجا که نصفه بود امروز پست شد.

۱۱ مرداد ۱۳۸۹

چله نشینی


از اون وقتهاست که حرفم هم نمیاد. مخلوطی از خشم وغم موج میزنه تو وجودم. به تکاپوی موجها نگاه میکنم و شکل تعفنی که میگیرند. از آن موقعهاست که میخواهم بالا بیاورم روی اوضاع. کثیف و با وقاحت.
نگاه میکنم به فرآیند شکل گیری یک آگاهی جدید و یک تصمیم جدید. همیشه به دنبال یک اوضاع کثیف اوجی هست. همیشه تصمیم های بزرگ در پشت یک اوضاع کثیف و پست در خوابند. باید این وقاحت به چشم برسد، حتی با یک اتفاق کوچک. باید ببینیش تا بشکنیش. وقتی شروع میکنم نگاه کردن به شکل فرآیند حتی گریه هم بند می آید و غم و خشم تبدیل میشوند به چیزهایی که میدانی، چیزهایی که باور داری، چیزهایی که زندگیشان کرده ای و برای دانستن و داشتنشان روزهای زندگیت را، بزرگترین سرمایه ات را خرج کرده ای.
وقتی اوضاع کثیفند و آدمها وقیحند و پتیاره به آگاهی نگاه کن که به تو میبخشند، آنوقت تبدیل میشوند به فرشته های آگاهی...
گاه انکه تو را به حقیقت میرساند خود از آن عاری است....