۲۸ آبان ۱۳۸۹

آونگ تنهایی


بین اتاق میرباذل و استخر دانشگاه مثل آونگ میروم و می آیم، می روم و می آیم. میخواهم جایی از این دور خلاص شوم، یعنی باید خلاص شوم، نمیشود. توی هر خنده، توی هر دلهره، توی هر ماجراجویی کوچک هزار و یک جای تامل هست. میمانم، من در هر بار دوره توی نگاههایت به دستهای سردم جا میمانم، توی دلهره بر زبان آوردن نامت جا میمانم، توی کل کل های بچگانه مان جا میمانم، لا به لای برگهای سال بلوا و سنفونی مردگان جا میمانم. بعد از آن دستهای یخ کرده و رانندگی با فرمون داغ و نقاشی های کنار شعرهای عباس معروفی دلم آونگ است، باور کن. توی تمام تنهایی هایم، نبودنت یک گودال بزرگ و سیاهه که هر چه میکنم پر نمیشه. بغض میشوی و حسرت توی گلویم، قشنگترین راز گنگ وجودم.