۴ آبان ۱۳۸۸

مونولوگ های غربت 2


- وقتی داشتم قلمه میزدمش بهش گفتم ریشه بده تا نشونم بدی میشه تو خاکی غیر از خاک خونه هم ریشه دواند... امروز ریشه داد***.

- بالاخره اولین بارون اینجا مثل تهران اومد، هوا سرده و من عجیب دلتنگم.....

- سوزن من هم گیر کرده به این آلبوم جدید محسن نامجو... ای بیدلان را سلسله، ای قبله هر قافله، ای قافله سالار من....آی، آی آی آی... ای نیمه شب ما را سحر....

- امروز رفتم کتابخونه. خوب اینجا تو کتابخونه کیفتو نباید دم در بگذاری، کاملا مثل آدمهای متشخص سرتو میندازی پائین میری تو و در 8 طبقه کتابخونه هی نگاه میکنی و بعد اگه چیزی خواستی میاری پائین و چکش میکنی... احترام میبینی اگه مطابق قانون باشی! اما نکته جالبی این بود که در قفسه ای که در مورد حقوق زنان بود کلی کتاب در مورد وضعیت حقوق زنان در ایران در دوره های مختلف وجود داشت که بسی جای جالبی بود که در قفسه کتابهای اینچنینی در دانشگاه ما نه تنها یک کتاب در مورد حقوق زنان ایرانی وجود نداشت که کتابی نبود که محض رضای خدا اسمی از حقوق زنان برده باشد. انگار اصلا زنها در دانشگاه ما بدون هیچ حقی نسبت به زندگی به دنیا آمده بودند!!!

- الان با 7 شخصیت شخیص جدید به عنوان هم خونه ای زندگی میکنم. یعنی الان 8 نفریم که دو نفر آقا و 5 نفر خانوم و یک نفر بدون هویته! همگی در رده های سنی مختلف. "یاور" و "آقای بامبی" مردهای خونه مون هستند. آشنایی با آقای بامبی از همه خاطره انگیزتره. رفته بودم مغازه یک دلاری که کف پوش بخرم برای کف کابینت ها. وقتی حساب کردم و تموم شد توی یک سطل جلوی پام چند تا بامبو دیدم که همگی زرد و خراب بودند و فقط آقای بامبی سرش رو بالا گرفته بود و با نگاهش از من میخواست بخرمش. دوباره وایسادم تو صف و...الان آقای بامبی هم اتاق منه و من از داشتن یک هم اتاق قوی خیلی خیلی به خودم افتخار میکنم، آقای بامبی یادم میندازه که در شرایطی حتی اگه بقیه خواستند بایستند و رو به مرگ برند میشه ادامه داد، میشه سبز موند... و اما خانومهای خونه غیر از من (سمیرا خانوم)، خانوم طلا، خاله نقلی، خانوم ارکید و نم نم. یک نفر جدید هم داریم که هنوز مرحله نامگذاری رو پشت سر نگذاشته (به محض نامگذاری براش اینجا اعلام میکنم).

- رفتم دکتر، نزدیک به یک ساعت داشت باهام صحبت میکرد. اون هم در مورد چیزی که مطمئنم اگه ایران رفته بودم براش پیش دکتر در کمتر از 5 دقیقه به بهانه داشتن استرس و دادن چند تا قرص نامربوط منو از سر خودش باز میکرد. دکتره نشسته بود و تک تک دلیلهاشو از اینکه فکر نمیکنه مشکلی دارم توضیح میداد و آزمایشهام رو بهم نشون میداد. آخرش هم کارت ویزیتش رو داد و گفت هر زمان سئوالی داشت بهم ایمیل بزن بعدی هم کلی کاغذ داد که اینها رو بخون تا اطلاعات بیشتری پیدا کنی و بتونی خودت خودت رو درمان کنی. قشنگترین قسمت دکتر رفتن اینجا اینه که اولش دکتر باهات دست میده خودشو معرفی میکنه و اسمتو ازت میپرسه و میگه از اینکه تو رو میبینه خیلی خوشحاله. یعنی همچین حس میکنی آدم خیلی خیلی مهمی هستی!

- کم کم داره روال بعضی چیزها دستم میاد....

*** هر کدوم از این مونولوگ ها مال یه زمانه، الان نَم نَم یه خانوم بزرگ شده برای خودش.