۴ تیر ۱۳۹۲

از بی حوصلگی ها!


باز یکی تو این قهوه لعنتی آب بسته، لیوانو خالی میکنم و از اون یکی قوریش میریزم، این یکی هم آب بسته است اما  در نهایت بهتر از خوابیدن سر کاره. گاهی زندگی آدم شبیه همین ترجیح قهوه بی مزه میشه، ترجیح میدی تو شرایط موجود وسط سکون و یه مشت بی مزه جات جا خوش کنی و هیچ حرکتی در جهت بهبود اوضاع به خودت ندی، حالا یا خسته ای یا طبق تجربه حرکت از هر شکلیش به بهبود اوضاع ختم نمیشه و یا در اکثر مواقع از تغییر اوضاع میترسی.
بابابزرگ من یک دایی جانی داشته  به نام کل یحیی. طبق روایات دایی کل یحیی از دار دنیا یک پسر بیشتر نداشته که همه جوره سختی رو به جون میخره تا این یک دونه پسر خلبان بشه. یه روز که این تک پسر مهمونای خاصی داشته، گویا از سر و وضع پدر خجل بوده و پدر بیچاره رو به عنوان خدمتکار خونه به دوستهاش معرفی میکنه. دایی کل یحیی از بد روزگار حرف پسر رو میشنوه و دل شکسته شبونه وسایلش رو جمع میکنه و از خونه میره. هر چی دنبالش میگردند پیداش نمیکنند که نمیکنند تا اینکه یه روز مسیر کسی به گچساران میرسه و از آشنایان میفهمه که بله دایی چند سال پیش اینجا آمد و همین چند وقت پیش هم مرده. خلاصه این داستان دایی کل یحیی از داستانهای مشهور خانوادگی ماست و از اون داستانهاییه که مامانم بارها گفته و هروقت اوضاع بهش تنگ اومده ما رو تهدید کرده که نذارید خون دایی کل یحیایی من به جوش بیاد و بگذارم برم گچساران. اما هنوز مامان ما در خونه است و چمدونش تو کمد و تا الان هیچ بلیطی به مقصد گچساران نخریده. تمام قصه دایی کل یحیی رو گقتم که برسم به این نقطه که: من فکر کنم همه ما درون وجودمون یه دایی کل یحیی داریم که وسطها که حالش از همه چیز و همه کس میگیره دلش میخواهد تمام زندگیشو جمع کنه تو یه چمدون و بذاره بره یه جای دور، مثلا گچساران. اما بین همه ما آدمها تعداد خیلی کمی از ما، خیلی خیلی کم،
این شجاعت رو داریم که با وجود زشتی اوضاع واقعا به همه چیز پشت کنیم و بریم که بریم. اغلب ترجیح میدیم همون قهوه بی مزه و آبکی رو بخوریم که خوابمون نبره! ماکزیمم حرکتی که در برابر زشتی همه اوضاع ممکنه بکنیم اینه که قهوه آبکی آفیس رو تو ظرفشویی خالی کنیم و یه قهوه تازه درست کنیم و حس کنیم یک پیروزِ قانون شکنِ قهرمان هستیم که اوضاع رو بهبود دادیم، همینقدر میتونیم! همینقدرش هم البته حوصله میخواهد که من ندارم!

از این گوشه شهر تا عطر تو یه راهِ که با یک سفر میرسم... تو این دنیا انگار نزدیکمی از اینجا به تو زودتر میرسم..... (رضا یزدانی)

۲۹ خرداد ۱۳۹۲

وطن

یادم میاد خانم دکتر قهرمانی کاملا روش جدیدی رو تو آموزش زبان داشت. تو هر کلاس رو یه تعداد کلمه تاکید میشد و ازمون میخواست هر کلمه رو تعریف کنیم و بگیم چه معنی برای ما داره و با این کار اون کلمه به یک وب از کلمات از نظر هر شخص وصل میشد و اینطوری تو صاحب اون کلمه میشدی به کمک برداشت و پیش فرضهایی که ازش داشتی. من فکر میکنم این داستان وب سازی کلمات در زبان مادری به صورت ناخودآگاه اتفاق میفته و گاهی این وب در شرایط خاصی به بلوغ میرسه و به یه مفهوم جدید تکامل پیدا میکنه. کلمه وطن از اون کلمه ها بود برای من. تا زمانی که فراغ از وطن رخ نداده بود این کلمه برای من همان کشور بود با کمی رنگ و لعاب ادبی، مناسب برای استفاده در شعر و سرود و... زمانی فهمیدم که معنی وطن برای من عوض شده که برای اولین بار اینجا، خیلی خیلی دور از خونه، به آهنگ وطن همایون شجریان گوش دادم و لا به لای اشکهای بی اختیارم فهمیدم معنی وطن برای من عوض شده، وطن دیگه همون کشور نبود، وطن خونه بود، وطن گلهای اقاقیا بود که هر اردیبهشت هر جا که باشم دنبالشون میگردم، وطن بوی نون بربری تازه خشخاشی بود که بابا لای سفره میاورد خونه، وطن ربنای شجریان بود، وطن روز کلاسهای مثنوی و شاهنامه بود، وطن چل چل زدن تو میدون انقلاب و فردوسی و تثاتر شهر بود، وطن هویت من بود، وطن مادرم بود که کیلومترها ازش دور بودم، وطن اعتماد به تفس من بود، وطن همه چیز بود، همه چیزهای خوبی که داشتم، چیزهای خوبی که آرزو میکردم، رویاهای بلند بلندم و... وطن ریشه و اساس همه کس بود و همه چیز برای من.
در این روزهای شاد و پر از امید برای فردا آرزو میکنم برای وطنم عشق و امید رو که امید دلیل تمام بهتر شدنهاست و عشق کارمایۀ تمام پیشرفتهاست...