۱۱ دی ۱۳۸۷


اعتياد خزنده به سكوت و نگاهي قفل شده به نقطه اي بي مفهوم در دوردستي هرز.


پي نوشت: نقطه ي وضوح نگاه من تويي و فقط تو. ساليان سال است كه تويي.(نادر ابراهيمي) پيش از آنكه باشم يا باشي، براي لحظاتي كه بودي و نبودم ببخش، براي لحظاتي كه بودم و نبودي... اشكهايم را پاك كن(من)

۱۰ دی ۱۳۸۷

مونولوگ هاي روزانه1



همه آدمها دوست دارند كه دوست داشته شوند، صبح وقتي آيلر بياد و ببوستت كه دلم تنگ شده بود و بعدش سارا بهت بگه دلم تنگ شده بود برات،... همين كه حس كني هستند كساني كه هنوز دوستت دارند، تمام روزت ميتونه به راحتي قشنگ بشه.
سالومه ميگه كه چايي سبز با طعم ياسمن خيلي خوبه، اگر براي خودم خريدم براي اون هم بخرم...خوشحال ميشوم، بالاخره يك نفر به اندازه من از اين چايي خوشش اومد.
با آيلر از خيلي چيزها ميگم، از حرفهايي كه هيچ وقت نشده براي كسي بگم، حس لمس وجود كسي روي مركز روحت لذت بخشه... اونم خيلي. بعد آيلر ميگه نرو، بد ميشه بروي... اينكه حس كني برخلاف بعضي تصوراتت خيلي هم آدم بدي نيستي. حس ميكنم بودنم با تمام كمي هاش براي كسي خوبه و اين يعني دليلي براي ادامه، براي خوشبخت بودن، براي خنديدن
.

تو راه برگشت از عشق اولت بگي، دلت تنگ بشه براي اون همه صداقت و صافي، از احساست بگي و مثل قبل ترها دستهات يخ كنه و ته قلبت چيزي حس كني، حسي.... آبي. دنبال آهنگي بگردي، صداي سياوش قميشي تو گوشت بپيچه.... حرف عشق تو رو من با كي بگم، همه حرفها كه آخه گفتني نيست.....
بعضي كتابها آدم رو ياد آدمهاي خاصي ميندازه. دلايلش مختلفه، مثلا چون اون آدم تو رو با اون كتاب آشنا كرده يا اون كتاب رو بهت هديه داده يا حتي با جمله اي چنان از آن كتاب صحبت كرده يا نوشته كه انگار اسمش رو كنار اسم نويسنده چاپ كرده روي جلد. هميشه براي من سينوهه با مامان عجينه ،جهان در پوست گردو با نفيسه، كوري با خاله وجيه، قرآن با نويد، يك عاشقانه آرام با امين، ژان كريستف با آيلر، صحيفه با مهشيد، سال بلوا با مجتبي، كتابهاي ابراهيم گلستان با آقاي پورحاجي، كتابهاي باسكاليا با غزل، منِ او با وحيد، اسفار كاتبان با شميم، ميعاد با ابراهيم با محمدحسين..... بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم با عشق اول.

دلم تنگ شده و دل دل ميكنم كه بايد اين رو پست كنم يا نه! ياسي ميگه خوبي؟ ميگم آره! ميگه با كي قهر كردي؟! ميگم من؟ با هيچ كس. چرا؟!! ميگه اين آهنگها كه گوش ميدهي... جدي جدي اگر قرار باشه فقط چند سال زنده باشم چي كار ميكنم؟

۳۰ آذر ۱۳۸۷

يلدا


لباس گرم بپوشي، بروي روي كوههاي دارآباد، آتش بسازي، سرخ سرخ. دستهات رو از پشت دستكش با آتش گرم كني، تا صبح بيدار بموني، زير آسمون سياه سياه، تا صبح ستاره ها رو نگاه كني و منتظر طلوع بموني، به اميد آفتاب، تا طلوع. اميد آفتاب گرمت كنه با آتش سرخ. صداي شجريان گوش بدهي... آخر شبي از در درآ.... بخندي از ته دل، به تمام نقطه هاي سياه زندگيت در اين يك سال، همه رو توي مشت هات جمع كني، بعد به دست اولين اشعه هاي آفتاب روز اول زمستان بسپاري كه آفتاب زمستان قشنگترين و دلچسب ترين آفتاب بوده و هست براي من. بگذاري همه سياه ها و تيره ها روشن بشه و آفتاب بتابه به درونيترين و خسته ترين لحظات زندگيت. آفتابي بشه تمام لحظه هاي جاري زندگيت با شروع آفتاب زمستان، با شروع مهر، با تولد مهر. زندگي برقصه، تو برقصي و ....زندگي دوباره شروع بشه.

۲۵ آذر ۱۳۸۷

اثبات


داشتم فكر ميكردم به راههايي كه آدمها سعي ميكنند خودشان را با آنها اثبات كنند. هر كس به شكلي و فكر ميكنم كه هيچ كس نميتونه منكر اين بشه، انسان نياز به بودن داره، تنها تفاوت در دليل شدن هست و نوع شدن ، فرآيند رسيدن به هر بودني و هدف هر بودني به عبارتي فقط دليل اثبات و نوع اثبات متفاوته. كسي خودش را به خلق خدا اثبات ميكنه و كسي به خدا، يكي با دروغ و ايجاد حس همدردي خودش را اثبات ميكنه، يكي با تلاش يكريز و سختكوشي. ريشه همه رفتارها انگار يكي هست تنها تفاوت در نوع رفتاره. فكر ميكنم به خودم، (ميدوني خيلي وقته كه از بديهاي ديگران استفاده ميكنم براي نگاه بهتر به خودم، از آنجا كه ديگران آينه رفتار ما هستند) من چه ميكنم براي اين اثبات؟!! روراست كه باشيم، من هم خيلي وقتها خواستم كه خودم را اثبات كنم به خلق خدا، وقتهايي كه دوست داشتم اول باشم تا بروم بالاي آمفي تئاتر و جايزه بگيرم، وقتهايي كه خواستم كارم رو درست انجام بدهم كه رئيسم يا استادم تشويقم كنه، وقتهايي كه خوب بودم تا آدم خوبي به نظر بيام. دلم ميگيره به همه اين بي رنگيها، اين به قولي خرده شيشه ها.

علمي را نصيب هر كس كن كه لايقش هست و ...... ياري كن همه چيز براي تو شود. آمين

۲۳ آذر ۱۳۸۷

بوي خاك


دلم، دل دل ميكند و چند خط شعر ميخواهد از زبان دوستي كه بوي خاك بدهد و آشنايي. آنقدر دلم ميخواهد كه نميتونم حتي كتابي باز كنم و چند خطي شعر بخوانم از زبانِ من. دلتنگ دعا كردنم، شكر كردن و خواستن و ... دلتنگ بوي تو، تو كه بوي خاك ميدهي و نور.هيچ و هيچ و سكوت. با تو خاك بارور ميشود، تنها با نفسي از تو. حضور ببخش مرا، بارورم كن.

۲۰ آذر ۱۳۸۷

قرباني


انگار درست وسط نقطه ثقل شب نشسته باشم. هر چي فكر ميكنم به آنچه بايد قرباني كنم، چيزي به ذهنم نميرسه. كلافه ميشوم، يعني اينقدر دست كشيده اي از بزرگ شدن؟ يادم مي آيد درست چهار سال پيش چيزي رو خواستم، عين امروز بود، عيد قربان. و الان بعد از چهار سال كه نگاه ميكنم، تمام روند، هرچند سخت، منو به آنچه ميخواستم نزديك و نزديكتر كرد، آنقدر كه به جرات ميتونم بگم كه در اكثر لحظه هام جاريه آرزوي بي بديلم. حالا اين منِ بي آرزو ...... نگاه به دستهام ميكنم. يادم مياد كسي ميگفت (فكر كنم فاطمه بود) هر چقدر نزديكتر باشي، خير از طريق تو بيشتر جاري ميشه. نمونه هاي زيادي ديدم، از آدمهايي كه واصل بوده اند و واسطه وچقدر غبطه خورده ام ..... دعا ميكنم.... دلم سبك ميشه.

۱۲ آذر ۱۳۸۷

به ياد يگانه ترين يار


نگاهت ميكنم، خيلي وقت است كه نگاهت بر من است، قبل از آنكه من باشم... لبخند ميزني و من آغاز ميشود ... به يادت اي يگانه ترين يار