انگار درست وسط نقطه ثقل شب نشسته باشم. هر چي فكر ميكنم به آنچه بايد قرباني كنم، چيزي به ذهنم نميرسه. كلافه ميشوم، يعني اينقدر دست كشيده اي از بزرگ شدن؟ يادم مي آيد درست چهار سال پيش چيزي رو خواستم، عين امروز بود، عيد قربان. و الان بعد از چهار سال كه نگاه ميكنم، تمام روند، هرچند سخت، منو به آنچه ميخواستم نزديك و نزديكتر كرد، آنقدر كه به جرات ميتونم بگم كه در اكثر لحظه هام جاريه آرزوي بي بديلم. حالا اين منِ بي آرزو ...... نگاه به دستهام ميكنم. يادم مياد كسي ميگفت (فكر كنم فاطمه بود) هر چقدر نزديكتر باشي، خير از طريق تو بيشتر جاري ميشه. نمونه هاي زيادي ديدم، از آدمهايي كه واصل بوده اند و واسطه وچقدر غبطه خورده ام ..... دعا ميكنم.... دلم سبك ميشه.
برای ما هم دعا بفرمایید:)
پاسخحذفهمینجوری سعدی رو باز می کنم که در ذهن رو به اضمحلالم چیزی به بیان نمیاد:
پاسخحذفکه زنده ی ابد ست آنکسی که کشته ی اوست....