۳ تیر ۱۳۸۹

بنویس


بنویس، بنویس به نام خدایی که فراموش کردی....

هی با خودم میگویم نوشتنهایت کمتر شده؛ بنویس، انگار یک جورهایی گم شدم. خودم نیستم، همینقدر میدونم. حالت پناهندگی دارم، به شخصیت های بارزم پناه میبرم، به شخصیت هایی که برآیندشون من رو تشکیل میده. قبلا همه آنها با هم بودم، گاهی با تفکرات سنتی و ابزارم جوشانده و غذاهای خوشمزه و ظرفهای شسته و خونه مرتب، گاهی لوس بابام و ابزارم لوس کردن خودم و گاها لجبازی های ریز، گاهی یک آدم شلخته و ابزارم بی تفاوتی به همه دنیا، گاهی یک شخصیت ساکت و گوشه نشین و ابزارم غرق شدن توی یک داستان و هیچ ازش بیرون نیامدن، گاهی... قبلترها تعادل این دوستان با ابزارهای خاصی به نام تفکر و الهام برقرار بود و دنیا به کام اما الان نه. الان هر بار کفه به سمت یکی سنگینه و بقیه هبچ میشوند. ابزارها از دستم مثل ماهی سر میخورند و میروند. تفکر رفت، الهام نیمه خشک است و من بی من.


از لای پلکهام نگاهت میکنم. دوری و مبهم. دستکش های نوی سیاهم با حلقه های طلایی شان توی کیفم مچاله شده یک گوشه، هوا با بودن مبهم تو هم گرم گرم است. توی داستانهای عاشقانه گمم. میرسی سر پیچ، سلام ... از ترس شنیدن صدات میدوم، نمیتونم نزدیکت راه بیام . میدوم و سر خیابون سوار تاکسی میشوم . دستکش ها رو دستم میکنم، یا از سردی دستهامه یا نمیخواهم اثر انگشتهام روی محل جرم بمونه... تو به من سلام کردی....

مرورت میکنم، از سر به ته، از ته به سر. مثل گهواره خوابم میکند....


به صورت عجیبی احساس نیاز میکنم به یک تغییر رادیکال در خودم. کوچکترینش میشود کوتاه کردن موهام باشد و بدترینش میتواند خواستگاری کردن باشد از یک مرد سیاه گنده کچل (یعنی وحشتناکترین قیافه ای که میتوانید بهش فکر کنید، همون رو میگم).... فقط میدونم همه چیز در حال ایسته، حرکت نیست، وزش نیست، زندگیم دارد فاسد میشود مثل آب مرداب، مثل تمام چیزهای راکد دنیا، متعفن میشود این روزها. همین روزها.



مردن جرات میخواهد مثل عاشقی. کسی که جرات عاشقی نداره جرات مردن داره؟!


یک تکه کاغذ بس است که حسی در تو یکباره بجوشد، بزرگ شود و بایستد روبرویت. فقط با یک تکه کاغذ بدون هیچ نوشته ای، یک برگ کاغذ سفید با حاشیه ای از یکی از نقاشی های دگاس. دخترهایی که باله میرقصند. مثل سه دختری که تو تابلو خاله ام میرقصیدند و دلیل مدتها نشستن و داستان پردازی من بودند. دختری که تنها میرقصید، دختری که به دوستش کمک میکرد یا آنی که کفشش را می بست. هر بار یکی قهرمان بود و داستان یک بار رومانس بود ویک بار درام... روی کاغذ ننوشته ام که یادم بماند، مردن جرات میخواهد.... نداشتی.

خداییش چیز زیبایی نیست که بنویسم ازش غیر از اون بچه تپلی که هفته پیش توی مغازه تو بغل باباش تمام مدتی که در صف بودیم رو با هر شکلک من غش میکرد از خنده. اصلا نفهمیدم صف کی جلو رفت! همین، کل اتفاق خوشگل این چند وقت. باور کن.



۲۱ خرداد ۱۳۸۹

مشق دموکراسی...نقطه، سر خط



به بهانه سالروز لحظه ای که یادمان افتاد هنوز میشه همدیگه رو دوست داشت.

- یک سال گذشت. فیس بوک پره از بحثهای بچه ها در مورد گفته های اخیر رهبران جنبش. یکی میگه استراتژی درستیه موندن در خونه و بیرون نرفتن... اون یکی میگه اصلا تو چقدر میدونی؟ من دیرتر از تو از ایران اومدم بیرون... صحبتت اصلا منطقی نبود، دیرتر اومدن که شرط فهمیدن نیست، با ایران تماس داشتی ببینی اوضوع چطوره؟ ... بله تماس داشتم، ما خون ندادیم که جنبش متوقف بشه، شما همون اطلاع رسانیت رو بکن و در مورد اوضاع داخلی نظر نده.... برخلاف میلم من رو وارد بحث میکنی ببین....
و همینطور ادامه داره، بدون اینکه یکی به حرفهای طرف مقابل فکر کنه. من درست میگم یا تو؟ درست کیه، غلط کیه! اصلا اگر کسی درست نباشه یعنی غلط. با اینکه نمونه های این تفکر در برداشتهای دینی کم نیست (مثلا در زمان ظهور امام زمان مردم دو دسته اند و دسته سومی وجود ندارد و اگر هم وجود دارد در اصل به یکی از گروهها تعلق داره و اصلا میانه ای وجود نداره) نمیگویم ریشه، دین هست چون اونقدر این طرز تفکر دلایل مختلف داره که پرداختن بهش آدم متخصص میخواهد و من در زمینه رفتارشناسی چیزی نمیدونم پس کاری ندارم این طرز تفکر از کجا می آید. اما وجود این طرز تفکر رو به صورت یک بیماری مزمن در کشورمون میبینم، در خودم میبینم. مثل یک بیماری همه گیره که اگر کسی بهش مبتلا نباشه باید بهش آفرین گفت. تفکر صفر و یک ، تفکر اینکه اگر کسی با من نیست غلطه. این یعنی فقدان دموکراسی. دموکراسی یعنی قضاوت فازی. امیدم بود این جنبش تمرین دموکراسی باشه اما.... نقطه، سر خط.
- یادمه روزهای آخر بود، رفته بودم خرده ریزهایی که میخواستم به عنوان یادگاری ایران بیاروم رو بخرم، از غروب گذشته بود اومدم سر مفتح و سوار تاکسی شدم. سر چهارراه بعدی سه مرد بلوچ سوار شدند با لباسهای سفید و لبهای خندون. اومده بودند تهران که بروند بیمارستان. خیابونها شلوغ بود مثا معمول اون روزها به خصوص حوالی خیابون انقلاب. آقای راننده سرسختانه طرفدار احمدی نژاد بود و میگفت این توی خیابون رفتنها فقط دردسره. بنده خدا حق هم داشت، این شلوغی برای او فقط معنی بنزین سوزوندن بیشتر میداد و سود کمتر از مسافرکشی. کلی بحث کردیم، سعی میکردم از دید بی طرف حرف بزنم ، دوستان بلوچ طرفدار موسوی بودند و ساکت. راننده اما پر سر و صدا. وقتی داشتم پیاده میشدم دوستان بلوچ دعوتمان کردند به چابهار، همگی هم داستان شده بودیم که آنچه از دلهای همه رفته دوست داشتن همدیگه است.... همه امیدم این بود که این جنبش سبز باشه و بارِش عشق باشه اما....
سبز تویی که سبز میخواهم....