۲۱ خرداد ۱۳۸۹

مشق دموکراسی...نقطه، سر خط



به بهانه سالروز لحظه ای که یادمان افتاد هنوز میشه همدیگه رو دوست داشت.

- یک سال گذشت. فیس بوک پره از بحثهای بچه ها در مورد گفته های اخیر رهبران جنبش. یکی میگه استراتژی درستیه موندن در خونه و بیرون نرفتن... اون یکی میگه اصلا تو چقدر میدونی؟ من دیرتر از تو از ایران اومدم بیرون... صحبتت اصلا منطقی نبود، دیرتر اومدن که شرط فهمیدن نیست، با ایران تماس داشتی ببینی اوضوع چطوره؟ ... بله تماس داشتم، ما خون ندادیم که جنبش متوقف بشه، شما همون اطلاع رسانیت رو بکن و در مورد اوضاع داخلی نظر نده.... برخلاف میلم من رو وارد بحث میکنی ببین....
و همینطور ادامه داره، بدون اینکه یکی به حرفهای طرف مقابل فکر کنه. من درست میگم یا تو؟ درست کیه، غلط کیه! اصلا اگر کسی درست نباشه یعنی غلط. با اینکه نمونه های این تفکر در برداشتهای دینی کم نیست (مثلا در زمان ظهور امام زمان مردم دو دسته اند و دسته سومی وجود ندارد و اگر هم وجود دارد در اصل به یکی از گروهها تعلق داره و اصلا میانه ای وجود نداره) نمیگویم ریشه، دین هست چون اونقدر این طرز تفکر دلایل مختلف داره که پرداختن بهش آدم متخصص میخواهد و من در زمینه رفتارشناسی چیزی نمیدونم پس کاری ندارم این طرز تفکر از کجا می آید. اما وجود این طرز تفکر رو به صورت یک بیماری مزمن در کشورمون میبینم، در خودم میبینم. مثل یک بیماری همه گیره که اگر کسی بهش مبتلا نباشه باید بهش آفرین گفت. تفکر صفر و یک ، تفکر اینکه اگر کسی با من نیست غلطه. این یعنی فقدان دموکراسی. دموکراسی یعنی قضاوت فازی. امیدم بود این جنبش تمرین دموکراسی باشه اما.... نقطه، سر خط.
- یادمه روزهای آخر بود، رفته بودم خرده ریزهایی که میخواستم به عنوان یادگاری ایران بیاروم رو بخرم، از غروب گذشته بود اومدم سر مفتح و سوار تاکسی شدم. سر چهارراه بعدی سه مرد بلوچ سوار شدند با لباسهای سفید و لبهای خندون. اومده بودند تهران که بروند بیمارستان. خیابونها شلوغ بود مثا معمول اون روزها به خصوص حوالی خیابون انقلاب. آقای راننده سرسختانه طرفدار احمدی نژاد بود و میگفت این توی خیابون رفتنها فقط دردسره. بنده خدا حق هم داشت، این شلوغی برای او فقط معنی بنزین سوزوندن بیشتر میداد و سود کمتر از مسافرکشی. کلی بحث کردیم، سعی میکردم از دید بی طرف حرف بزنم ، دوستان بلوچ طرفدار موسوی بودند و ساکت. راننده اما پر سر و صدا. وقتی داشتم پیاده میشدم دوستان بلوچ دعوتمان کردند به چابهار، همگی هم داستان شده بودیم که آنچه از دلهای همه رفته دوست داشتن همدیگه است.... همه امیدم این بود که این جنبش سبز باشه و بارِش عشق باشه اما....
سبز تویی که سبز میخواهم....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر