آرين ميگه نميدونم چرا اين تولدم مثل تولدهاي سالهاي ديگهام نيست، اصلا حس نميكنم تولدمه، تو ميدوني چرا سميرا؟ نگاههاي كنجكاوش رو هميشه دوست داشتم، منو ياد بچگيهاي خودم ميندازه و هميشه باعث ميشه به چيزهايي فكر كنم كه سالهاست فراموش كردم. با اينكه ميدونم دقيقا چي ميگه ميپرسم مگه ميشه؟ يعني چي؟ ميگه نميدونم اون حس شوق تولد ديگه توم نيست، سالهاي قبل كلي ذوق ميكردم اما امسال نه. ميگم داري وارد 13 سالگي ميشي و اين سن نوجوانيه، شايد به خاطر اينه. اما يه چيزي... ميمونم چي بگم. ميگم نگذار وقتي بزرگ ميشي اون احساسهاي ذوق كردنت ازت گرفته بشه، هر چي بزرگتر ميشي از اونها دورتر ميشي، حواست بهش باشه.
وقتي 10 ساله بودم همه چيز واقعي تر بود ذوق عروسي رفتن، اومدن بهار، لباس نو پوشيدن سر سفره هفت سين، غذا ريختن براي ماهيهاي عيد، جدا كردن بادومهاي آجيل و بعد پستهها و بعد رها كردن بقيه آجيل، رقصيدن، النگو دست كردن،تيله بازي، گلسر زدن، عينك آفتابي رو به شيوه خانمهاي بزرگ روي موها بالا بردن، لاك زدن، كفش تق تقي پوشيدن، اصرار به مامان براي ماتيك زدن با وجود اينكه ميدونستم نميگذاره، كتاب خواندن، ذوق انتظار تا آخر هفته و خريدن جيره هفتگي سروش كودكان، آلوچه خوردن، يواش خوردن بستني تو بستني خوريهاي دسته جمعي تا دل كساني كه بستني شونو زودتر خوردن بسوزونم و غفلت از روشن بودن اين قصه براي همه و آب شدن بستني همه.....
حتي وقتي نگاه ميكنم ميبينم من 20 ساله نسبت به من 25 ساله واقعيتر بود براش برفهاي زمستان، بارونهاي بهاري، اقاقياهاي درختها، عاشق شدنها، دلتنگيها، گريه كردنها و ..... و همينطور كه ميگذره همه چيز غير واقعيتر ميشه، خالي از شوق ميشه و... نگاه ميكنم ميبينم توي 10 سالگيم تمام رفتارهاي يه دختر 25 ساله رو بهتر از الان بازي ميكردم، واقعي تر، دلچسبتر. با اين غريبگي، با اين بيرنگي چه ميشه كرد؟ حواست باشه و بپائيش كه هر لحظه چقدر داري غيرواقعيتر ميشي؟ چقدر خطاها و كارهاي زيبات داره غيرواقعي ميشه؟ چطور از خودت گفتن رو بد ميبيني يا بلند خنديدن رو يا ... حتي ابرازعشق رو، ميريزي تو كلمههاي عزيزم و دوستت دارم و.. بعد يادت ميره توي اين كلمهها چي ريخته بودي كه از اين مفهومها و معنيشون دور ميشي. ولي وقتي بچهتر بودي نيازي به كلمه نبود، همه چيز ساده بود و واقعي، يه خنده، يه نگاه، قرض دادن عروسك محبوبت به دوستت حتي يه ليس بستني ميتونست مفهوم همه چي باشه، همه كلمههاي پوچ رو دور ميزد و ميرفت سراغ اصل قصه و تو ميفهموندي كه دوستت، مادرت، پدرت يا... چقدر برات مهمند و چقدر دوستشون داري كه مهمترينهاي اون روزهات همون يه ليس بستني بود يا محبوبترين عروسكت. اما امروز.... شايد اصلا مهمترين چيزي نداريم كه بخواهيم نثارش كنيم.
عجيب به دنبال شوق از دست رفتهام، زنده شدن، با بهار، با درختها....
وقتي 10 ساله بودم همه چيز واقعي تر بود ذوق عروسي رفتن، اومدن بهار، لباس نو پوشيدن سر سفره هفت سين، غذا ريختن براي ماهيهاي عيد، جدا كردن بادومهاي آجيل و بعد پستهها و بعد رها كردن بقيه آجيل، رقصيدن، النگو دست كردن،تيله بازي، گلسر زدن، عينك آفتابي رو به شيوه خانمهاي بزرگ روي موها بالا بردن، لاك زدن، كفش تق تقي پوشيدن، اصرار به مامان براي ماتيك زدن با وجود اينكه ميدونستم نميگذاره، كتاب خواندن، ذوق انتظار تا آخر هفته و خريدن جيره هفتگي سروش كودكان، آلوچه خوردن، يواش خوردن بستني تو بستني خوريهاي دسته جمعي تا دل كساني كه بستني شونو زودتر خوردن بسوزونم و غفلت از روشن بودن اين قصه براي همه و آب شدن بستني همه.....
حتي وقتي نگاه ميكنم ميبينم من 20 ساله نسبت به من 25 ساله واقعيتر بود براش برفهاي زمستان، بارونهاي بهاري، اقاقياهاي درختها، عاشق شدنها، دلتنگيها، گريه كردنها و ..... و همينطور كه ميگذره همه چيز غير واقعيتر ميشه، خالي از شوق ميشه و... نگاه ميكنم ميبينم توي 10 سالگيم تمام رفتارهاي يه دختر 25 ساله رو بهتر از الان بازي ميكردم، واقعي تر، دلچسبتر. با اين غريبگي، با اين بيرنگي چه ميشه كرد؟ حواست باشه و بپائيش كه هر لحظه چقدر داري غيرواقعيتر ميشي؟ چقدر خطاها و كارهاي زيبات داره غيرواقعي ميشه؟ چطور از خودت گفتن رو بد ميبيني يا بلند خنديدن رو يا ... حتي ابرازعشق رو، ميريزي تو كلمههاي عزيزم و دوستت دارم و.. بعد يادت ميره توي اين كلمهها چي ريخته بودي كه از اين مفهومها و معنيشون دور ميشي. ولي وقتي بچهتر بودي نيازي به كلمه نبود، همه چيز ساده بود و واقعي، يه خنده، يه نگاه، قرض دادن عروسك محبوبت به دوستت حتي يه ليس بستني ميتونست مفهوم همه چي باشه، همه كلمههاي پوچ رو دور ميزد و ميرفت سراغ اصل قصه و تو ميفهموندي كه دوستت، مادرت، پدرت يا... چقدر برات مهمند و چقدر دوستشون داري كه مهمترينهاي اون روزهات همون يه ليس بستني بود يا محبوبترين عروسكت. اما امروز.... شايد اصلا مهمترين چيزي نداريم كه بخواهيم نثارش كنيم.
عجيب به دنبال شوق از دست رفتهام، زنده شدن، با بهار، با درختها....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر