۳ خرداد ۱۳۸۸

دلگويه‌هايي بر نوشته آيلر


گريه كردم باهاش چون انگار ته دلم تنگ شد، براي چيزي كه مدتهاست با تمام وجود از خودم جداكردم تا بتونم ازش دل بكنم و بيهوا بزنم به جاده وبروم، بروم، بروم...دورِ دور. چون دلم سوخت، براي خودم، براي آدمهايي مثل خودم كه اينجا هيچي نداشتند و ندارند به جز قلبي كه به تمامي به اسم ايران ميلرزه و به آهنگ اي ايران اشك ميريزه، هنوز. چون دلم گرفت به حرمتي كه هر بار براي داشتنش دل به كسي بستيم، دلمون رو شكست. چون نميتونستم باور كنم تمام توانم در تمام اين يك سال براي رفتن از جايي صرف شده كه هواي بهارش رو كه پره از بوي پيچهاي امين الوله ميپرستم، حرفهاي مردم كوچه‌ها و خيابونهاش را ميفهمم و بارها زندگي كرده‌ام، چراغونيهاي خيابونهاش مثل آسمون پر از ستاره من رو بچه ميكنه و پر از ذوق، حليم‌هاي با بوي دارچين و روغن محليش منو مست ميكنه و ياد كوههاش، فقط ياد كوههاش بهم اطمينان بودن و شدن رو ميدهد. گريه كردم، براي اميدي كه نداشتيم، براي حرمتي كه حتي به طور شخصي در خاك خودمون نداشتيم چه برسه به ملي و... گريه كردم، چون وادار شديم خودخواه باشيم تا زنده بمونيم، كه اگر خودخواه نبوديم له ميشديم. گريه كردم چون مجبورمان كردند براي بودنمان، توان شدن را از همديگر بدزديم و بشويم آدمهايي كه حتي بودن هم ندارند. گريه كردم براي ايماني كه فراموش شده بود و رفته بود لابه‌لاي قهرمانيهاي كتابهاي داستان. گريه كردم.... براي دلي كه تنگ ميشه براي آفتاب ايرانش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر