۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸


از اين وبلاگ به اون وبلاگ سرك ميكشم و سعي ميكنم بفهمم آدمهايي كه روزها بهشون لبخند ميزنم و زندگي ميكنم كنارشون چي فكر ميكنند يا حتي سعي دارند چه فكرهايي رو پنهون كنند و چرا! همينطور منتظرم تا اين آهنگهاي ساكسيفون دانلود بشه كه شايد روزي در لابه‌لاي همون سكوتهاي معروف به كار بياد. سعي ميكنم براي كسي كامنتي بگذارم اما نه دستم ميره و نه دلم. به چند ساعت اخير نگاه ميكنم كه به خيال خودم امتحان بزرگي رو پشت سر گذاشتم و سعي كردم مثل قصه‌ها رفتار كنم و شد، فكر كنم بابت اين ماجرا بايد براي خودم كادو بخرم، آنهم از جنس كتاب يا عطر. توي يك خلاءِ خوشم. دلم نميخواهد كسي برام شعر بخونه يا حتي بگه دوستم داره، دوست دارم با كسي سكوت كنيم و هيچي نگيم و دوتايي يا اصلا چند تايي لابه‌لاي فكرهامون دنبال جاهاي خالي بگرديم، دنبال خدا بگرديم و خوشحال بشويم از پيدا كردنش، از بودنش، از اينكه هنوز همه چيز خط خطي نشده و بعد بلند شويم بريم براي خودمون كادو بخريم، مثلا يه بستني ميوه‌اي با دو طعم مثلا سيب و انبه. اين لحظه‌ها رو ميبوسم و مثل يه شي مقدس روي تاقچه ميگذارم كه ادامه رو مي‌سازند.
من واقعا به نوري روشنگر نياز دارم....


۱ نظر:

  1. منم دلم سکوت می خواد..ولی نه سکوت تنهایی...سکوت با کسی که بتونه تمام حرفاتو از بین سکوتات بشنوه...

    پاسخحذف