۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

مونولوگ‌هاي روزانه


از كنار پاركي توي وليعصر و آنطرف‌ها ميگذرم، بويي هوا رو پر كرده، نميدونم كه اين بو منو ياد چه كسي يا چه چيزي ميندازه اما ميدونم كه اين بو آشناست، همسن خاطره‌اي خوب و زماني خوبه اما هيچ يادم نمياد كه سابقه اون به كي برميگرده. با تمام وجود سعي ميكنم اون هوا رو نفس بكشم. پا شل ميكنم و خودم رو توي اون بو رها ميكنم.

از يك درخت توت پر از توتهاي نرسيده آويزون شده و سعي ميكنه لابه‌لاي اون همه توت سبز كال نرمترينش رو پيدا كنه و بكنه. شايد 10 ساله است يا كمتر. زردي موز و دستهاي سياهش عجيب چشمگيره. ميگه مرسي، فكر نكني از اون مرسي‌ها كه توي مهموني‌ها در تعارفاتمون ميگيم و بعد هم همه چيز رو نصفه ميخوريم كه بله!!!!!! ما با كلاسيم!!!!!!!!، يك مرسي كه انگار..... خواهش ميكنمي ميگم و سرم رو پائين ميندازم تا به كلاس برسم طول راه تماما ميگم مرسي، مرسي، مرسي..... و باز حس ميكنم نشد. نميدونم چرا ما آدمهاي حسابگر، كه همه چيز برامون معامله است، وقت معامله با خدا كه ميشه بُزخَر ميشيم و حتي يه مرسي هم نميگيم كه به خدا بچسبه، يعني حتي عجالتاً به خودمون هم نميچسبه!

سر كلاس صحبت از هيجان ميشه و شور و تفاوتشون. اينكه شور عاملي داخليه كه انسان رو شاد ميكنه و هيجان عاملي خارجي كه زماني كه انسان آن شور را درونا حس نميكنه به دنبالش ميگرده و اون را از عوامل خارجي طلب كرده و به زندگيش مياره و صد البته تاثير شور بسيار عميقتر و سالمتر از تاثير هيجانه. بعد با خودم به شوري فكر ميكنم كه اين روزها در وجودم ميدوه، خيلي ساده، آنقدر ساده كه توضيح هم نميشه داد، تنها توضيحش سكوته و ....تو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر