۱۳ آبان ۱۳۸۸

مونولوگ های غربت 3


به قول آیلر بعضی موقعها بی هوا دلم میخواهد کلید undo زندگی رو بزنم و همه چیز رو برگردونم به حالت اول. از یک کلمه، از یک نگاه، از یک فکر، یک احساس لحظه ای که تمام مسیر را عوض کرده. دلم گرفته و یک گوشه که کسی به فکرش نمیرسه کجاست کز کرده ام و میخواهم خوب خوب به خودم تفهیم کنم چه شرایطی دارم: تنهایی، تنهایی، تنهایی، هیچ کس، هیچ کس!

بعضی حرفها هست که نمیشه گفت، ساده است، خیلی ساده است. چیزهایی که دوست داشتی باشند و نبودند، هیچ وقت نبودند. هیچ وقت...

مینشیند جلوی چشمهام که زل بزند توی چشمهام و من هی نگاهم را بدزدم. که هی بگه همون اشتباه قدیمی؟!! و من هی بگم من بازی دوست ندارم، من اهل فرار کردن نیستم، همینم که میبینی! همین، نه بیشتر نه کمتر. اما همیشه اشتباه میشه.... همه اشتباه میکنند. میگه تو اشتباه میکنی... نگاهش نمیکنم، ضعیفم و خسته...

من اینجا خیلی وقتها دلتنگم، خیلی وقتها خواب میبینم که برگشته ام، برگشته ام خونه. از یک هزار تو سر میخورم تا روی پشت بوم و من نمیدونم چطور پایم رو به زمین برسونم و تو همین تقلاها بیدار میشم.

میدونی آدمی که بخواهد سرش رو به دیوار بکوبه چطوریه؟؟ من الان اون طوریم!!!!

اصلا خیال نکنید که حالم بده یا اوضاع خوب نیست یا.... من فقط کمی سرگردانم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر