۱۹ تیر ۱۳۹۲

بعد از تمام دنبال اسمت گشتنها توی اینترنت که ببینم کجایی چه میکنی اصلا هیچ شبیه رویاهای من هستی یا نه، یه آدمی که هیچ فکرش رو هم نمیکردم عکست رو میذاره تو فیس بوک. بعد از 8 سال یک تصویر از تو. همون شب دوباره خوابت رو می بینم و مثل همیشه روت به سمت دیواره و نمیتونم صورتت رو ببینم اما مثل همون موقعها تو همون چند لحظه گره زدن حرکاتت با خط نگاهم میشناسمت. این بار خلاف همیشه که نمیتونم ببینمت و هر جا که میرم نیستی یا رو از من نهان میکنی، تو خوابم  به صورت کاملا خودآگاه 180 درجه میچرخونمت و اون عکسو تجسم میکنم ، تا عین رویاهام باشی تا همون باشی که هنوز بعد از تقریبا 14 سال بزرگترین بخش نستالژیای منی....

                                       گفت لیلی راخلبفه کان تویی         کز تو مجنون شد پریشان وغوی؟
                                       از دگر خوبان تو افزون نیستی     گفت خامش تو مجنون نیستی
                                                                                                                               (مولانا)                                                                   

۴ تیر ۱۳۹۲

از بی حوصلگی ها!


باز یکی تو این قهوه لعنتی آب بسته، لیوانو خالی میکنم و از اون یکی قوریش میریزم، این یکی هم آب بسته است اما  در نهایت بهتر از خوابیدن سر کاره. گاهی زندگی آدم شبیه همین ترجیح قهوه بی مزه میشه، ترجیح میدی تو شرایط موجود وسط سکون و یه مشت بی مزه جات جا خوش کنی و هیچ حرکتی در جهت بهبود اوضاع به خودت ندی، حالا یا خسته ای یا طبق تجربه حرکت از هر شکلیش به بهبود اوضاع ختم نمیشه و یا در اکثر مواقع از تغییر اوضاع میترسی.
بابابزرگ من یک دایی جانی داشته  به نام کل یحیی. طبق روایات دایی کل یحیی از دار دنیا یک پسر بیشتر نداشته که همه جوره سختی رو به جون میخره تا این یک دونه پسر خلبان بشه. یه روز که این تک پسر مهمونای خاصی داشته، گویا از سر و وضع پدر خجل بوده و پدر بیچاره رو به عنوان خدمتکار خونه به دوستهاش معرفی میکنه. دایی کل یحیی از بد روزگار حرف پسر رو میشنوه و دل شکسته شبونه وسایلش رو جمع میکنه و از خونه میره. هر چی دنبالش میگردند پیداش نمیکنند که نمیکنند تا اینکه یه روز مسیر کسی به گچساران میرسه و از آشنایان میفهمه که بله دایی چند سال پیش اینجا آمد و همین چند وقت پیش هم مرده. خلاصه این داستان دایی کل یحیی از داستانهای مشهور خانوادگی ماست و از اون داستانهاییه که مامانم بارها گفته و هروقت اوضاع بهش تنگ اومده ما رو تهدید کرده که نذارید خون دایی کل یحیایی من به جوش بیاد و بگذارم برم گچساران. اما هنوز مامان ما در خونه است و چمدونش تو کمد و تا الان هیچ بلیطی به مقصد گچساران نخریده. تمام قصه دایی کل یحیی رو گقتم که برسم به این نقطه که: من فکر کنم همه ما درون وجودمون یه دایی کل یحیی داریم که وسطها که حالش از همه چیز و همه کس میگیره دلش میخواهد تمام زندگیشو جمع کنه تو یه چمدون و بذاره بره یه جای دور، مثلا گچساران. اما بین همه ما آدمها تعداد خیلی کمی از ما، خیلی خیلی کم،
این شجاعت رو داریم که با وجود زشتی اوضاع واقعا به همه چیز پشت کنیم و بریم که بریم. اغلب ترجیح میدیم همون قهوه بی مزه و آبکی رو بخوریم که خوابمون نبره! ماکزیمم حرکتی که در برابر زشتی همه اوضاع ممکنه بکنیم اینه که قهوه آبکی آفیس رو تو ظرفشویی خالی کنیم و یه قهوه تازه درست کنیم و حس کنیم یک پیروزِ قانون شکنِ قهرمان هستیم که اوضاع رو بهبود دادیم، همینقدر میتونیم! همینقدرش هم البته حوصله میخواهد که من ندارم!

از این گوشه شهر تا عطر تو یه راهِ که با یک سفر میرسم... تو این دنیا انگار نزدیکمی از اینجا به تو زودتر میرسم..... (رضا یزدانی)

۲۹ خرداد ۱۳۹۲

وطن

یادم میاد خانم دکتر قهرمانی کاملا روش جدیدی رو تو آموزش زبان داشت. تو هر کلاس رو یه تعداد کلمه تاکید میشد و ازمون میخواست هر کلمه رو تعریف کنیم و بگیم چه معنی برای ما داره و با این کار اون کلمه به یک وب از کلمات از نظر هر شخص وصل میشد و اینطوری تو صاحب اون کلمه میشدی به کمک برداشت و پیش فرضهایی که ازش داشتی. من فکر میکنم این داستان وب سازی کلمات در زبان مادری به صورت ناخودآگاه اتفاق میفته و گاهی این وب در شرایط خاصی به بلوغ میرسه و به یه مفهوم جدید تکامل پیدا میکنه. کلمه وطن از اون کلمه ها بود برای من. تا زمانی که فراغ از وطن رخ نداده بود این کلمه برای من همان کشور بود با کمی رنگ و لعاب ادبی، مناسب برای استفاده در شعر و سرود و... زمانی فهمیدم که معنی وطن برای من عوض شده که برای اولین بار اینجا، خیلی خیلی دور از خونه، به آهنگ وطن همایون شجریان گوش دادم و لا به لای اشکهای بی اختیارم فهمیدم معنی وطن برای من عوض شده، وطن دیگه همون کشور نبود، وطن خونه بود، وطن گلهای اقاقیا بود که هر اردیبهشت هر جا که باشم دنبالشون میگردم، وطن بوی نون بربری تازه خشخاشی بود که بابا لای سفره میاورد خونه، وطن ربنای شجریان بود، وطن روز کلاسهای مثنوی و شاهنامه بود، وطن چل چل زدن تو میدون انقلاب و فردوسی و تثاتر شهر بود، وطن هویت من بود، وطن مادرم بود که کیلومترها ازش دور بودم، وطن اعتماد به تفس من بود، وطن همه چیز بود، همه چیزهای خوبی که داشتم، چیزهای خوبی که آرزو میکردم، رویاهای بلند بلندم و... وطن ریشه و اساس همه کس بود و همه چیز برای من.
در این روزهای شاد و پر از امید برای فردا آرزو میکنم برای وطنم عشق و امید رو که امید دلیل تمام بهتر شدنهاست و عشق کارمایۀ تمام پیشرفتهاست...


۱۴ فروردین ۱۳۹۲

عشق را نشانه باش...

وسط این همه مشغولیت ذهنی تز و کار و دانشگاه، یکهو دلت هوای روزهای 14 سالگی رو که بکنه، کافیه آهنگ دلریختۀ شهریارقنبری رو گذاشت و رفت دور دور. به روزهایی که برای اولین بار و شاید آخرین بار زمان ایستاد و وقتی دوباره شروع به حرکت کرد، یه حس نو تو وجودم پیچیده بود و تمام وجودم، نقطه نقطه سلولهای فکر و روحم روتسخیرکرده بود و آنقدر سرعت این تسخیر بالا بود که حتی به ذهنم نمی رسید ممکنه راهی باشه برای پاک کردنش از حافظۀ وجودم. و همینطور من به بودنش خو کردم و به درد ظریف و شیرینی که تو روحم تزریق میکرد معتاد شدم. آدم به غمگین بودن هم معتاد میشه، من خودم نمونه زنده اش! 

انگار تو ناخودآگاهت کسی نمیذاره این غم از وجودت بره بیرون، انگار این غم رو یه بیلچه میکنه و روحت رو میکاوه و یه موقع هایی مثل الان که کاملا خسته و نا امیدم هم با صدای بارون شروع میکنه زمزمه کردن که قبل ترها هم این همه غم ونا امیدی بوده، اما گذشته، فقط بخند وعشق رونشانه باش...

۲۵ بهمن ۱۳۹۱

هارمونی

از همون موقع که بچه بودم دوست داشتم فعالیتهای دسته جمعی رو از بیرون نگاه کنم. یادمه راهنمایی که بودم همش دلم میخواست مکبر باشم تا وقتی همه رکوع یا سجود میرند بتونم از بیرون منظره چهل تکه ای که از چادرهای رنگی رنگی درست میشه رو ببینم. این مثال همچنان صادقه اما چون دیگه نمازخونه ای نیست که بشه مکبرش شد، اینکار رو با کلاس زومبا میکنم.  با لباسهای   رنگی رنگی، با رنگ پوست و موی مختلف، زن و مرد، همه یک حرکت رو انجام میدهند، چپ، راست؛ بالا؛ پائین، چرخش، پرش.... اما نکته اینجاست وقتی تو همون جمع قرار میگیری این هارمونی و زیبایی کلا محو میشه. میبینی از جمع عقب میمونی، یک حرکتو  جا میندازی، یک حرکتو چپکی انجام میدی و... و این فقط مختص کلاس رقص نیست، تو نمازهم اتفاق می افته اما چوت اغلب تعداد حرکتها کمتره و وقت برای اصلاح هست این عدم هماهنگی کمتر دیده میشه.  نکته قشنگ این داستان اینه که با وجود تمام این نا هماهنگی ها باز هم اون هارمونی ازبیرون دیده میشه، مهم نیست چقدر اشتباه کنی، همین که نیتت انجام حرکتها باشه با وجود تمام جا موندنها و اشتباهها توی هارمونی هیچ خلیل وارد نمیکنی. حتی تو یه بنای عظیم  وجود خرابی های جزئی چند تا آجر کلیت زیبای بنا رو زیر سوال نمیبره.

اگه بتونی به کلیت هستی هم از بیرون نگاه کنی، شاید بشه این هارمونی رو با وجود تمام جنگها و زشتی ها دید و تمام کاستی ها رو به پای خستگی ها و جا موندنهای بشر گذاشت و با وجود تمام خبرهای بد کمی از هارمونی هستی لذت برد. وقتی بتونی لحظه به لحظه اینطور نگاه کنی بدون ایراد از رقص بقیه سعی میکنی بهترین رقص خودت رو ارائه بدی، بدون ترس از بد بودنش، بدون ترس  از خراب کردن تصویر، چون مطمئنی موثری، موثر در حرکت رنگارنگ و موزون هستی.

۱۱ بهمن ۱۳۹۱



وبلاگم رو فعال میکنم، به خاطر تمام نوشته هایی که پست نشد، خوانده نشد و احساساتی که غبار شد. گرچه فکر کنم هر کسی هم که اینجا سر میزد بعد از بسته شدنش دیگه نخونه اینجا رو. دلیل من اما نوشتن برای روزهایی است که نیامده اند...


پ.ن. کم کمَ ک دستی به سر و روی اینجا میکشم، به خاطر پاره ای از من که مدتهاست سکوت کرده...

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

رها....


برای بار چند دهم این دکلمه نامجو در گوشم هست، عشق یعنی از یکدگر آویختن وقتی تمام جهان در راه است و ول است و رهاست... حس میکنم رها و ولم توی هستی. همینطور توی خیابونها چرخ میزنم و به آدمهایی نگاه میکنم که عصر یه روز بهاری توی خیابونها میدوند یا توی پیاده رو عصرونه میخورند. سهم ما از هم آرامش نبود، بود؟
به روزهایی نگاه میکنم که با قدم های بلند وارد زندگیم شدی. هیچ وفت شاید جرات اعتراف به وجودت در زندگیم را نداشتم. به خاطر همین هم همیشه بهت افتخار کردم و هیچ کس نفهمید. تو رو با همه بچه بازیهات، با خنده های بلند و قاه قاهت، با عجله کردنهات، با هیجانهای عجیب و غریبت، با مغز ریاضی خفنت، با مهربونی بی اندازه ات، با دستهات، یا مژه های بلندت، با شوقت برای دیدن شلوار یزدی راه راهت، با حلیم خوردنهات، با مدل چپکی فیلم دیدنت، با هذیانهای پشت تلفنت قبل از خواب، با دعوا کردنهات، با لجبازیهات، با نوازشهات، با.....
نباش، نباش و ببین چطور روی هوا ولم و رها، نباش، بگذار هر دو ول باشیم و رها در جهانی که ول است و رها....
اما... هوا را از من بگیر، خنده ات را نه....